از خواب‌های سولاریسی!

حالا نه به شدت راحله ولی من هم از دست‌هایم، چشم‌هایم، قلبم، زبانم کلمه می‌بارد و مجالی برای نوشتن نبود! مجالی هم اگر بود که بود [مگر کوه می‌کَنم؟!] حال و رمقی نبود. رمقم را خواب می‌گیرد. خواب هم که نه، خواب و بیداری. هفت و نیم بیدار می‌شوم و تا ساعت ده دراز به دراز به پشت می‌افتم خیره به سقف و محو در فکر و خیالِ فرصت‌ها و غرق در حسرت و دریغ. فکر و خیال گرفتارم می‌کند تا مگر چه بشود بلند شوم بروم سر وقتِ ناشتایی! بعدش اما خوبم. می‌افتم به جانِ کتاب یا بافتنی یا فیلم دیدن و یا خانه و آشپزخانه! گردگیری و بساب بساب و تمیز کردن سرامیک‌ها و حتی کَندنِ رویه‌ی لحاف و در آوردنِ رو تختی‌های سه گانه و برای اولین بار بعد از دو سال استفاده از ماشین لباسشویی! بله! کوه هم می‌کَنم گاهی!

لذتِ این خستگی و از رمق افتادگی را با هیچ چیزی ـ فعلاً ـ در دنیا عوض نمی‌کنم!

الغرض که دیشب خواب دیدم! نه اینکه کم می‌بینم خواب گفتم بنویسم در موردش. خواب عجیب غریبی بود که هر جا با عقل جور در نمی‌آمد کسی یا خودم متذکر می‌شدیم که «سولاریس» است بابام جان! آخری‌اش که خوب یادم مانده این بود که مادرم تنهایی بلند شده بود آمده بود خانه‌ی ما که خانه‌ی هچل هفتی بود. قبلش هم جزئیات مزخرفی داشت، بی‌خیال! مادرم دو تا عصا دستش بود که دست راستی‌اش کریستالی بود و آن یکی که تا زیر بغلش را نگرفته بودم ندیده بودم سیاه مثل عصای خودم بود. مادرم به سختی راه می‌رفت. گفت چمدانش را هواپیمایی خودش می‌آورد!!! بعد دیدم هادی کوچولو و علی کوچولو هم هستند. هادی گفت عمه ما هم دوست داشتیم بیاییم خانه شما نشد. گفتم آمدید که! گفت: «نه عمه این سولاریسه!» بله!!

نتیجه تماشای سولاریسِ تارکوفسکی همین می‌شود!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* «… تنها، یک خواهش مانده است

مرا برای ابد از یاد نبر!» (+)