در ماندن

قرار بود نامه‌ی مهمی برسد ولی کِی معلوم نبود. شنبه زنگ در خانه را زدند. نگاه کردم دیدم پستچی بود. اگر در را باز نمی‌کردم می‌ماند برای فرداش. فرداش امیر باید می‌ماند خانه و مرخصی نداشت. بعد ممکن بود کاغذی بیاندازد توی خانه که با این همه رفت و آمد و بچه توی ساختمان حتماً مفقود می‌شد. نامه مهم بود و کارهای زیادی که در آن هفته باید انجام می‌دادیم بستگی داشت به بودنش. التماس کنان که لطفاً نرو نرو خودم را کشیدم تا زیر آیفون و تا می‌شد دستم را بالا بُردم تا برسد به گوشی. برای پستچی توضیح دادم مشکلم را و خواستم بیاورد بالا. مِن ‌مِنی کرد و گفت باشد. حالا کارم سخت‌تر بود چون باید در را باز می‌کردم. بالشی را کشاندم تا زیر آیفون و سعی کردم کلید را فشار بدهم. آمدم پایین و پرسیدم باز شد؟ گفت نه. دوباره خودم را بالاتر کشیدم و فشار دادم. عرقم در آمده بود، خسته شده بودم. در باز نمی‌شد. خواستم بپرسم که دیدم تصویر آیفون رفته و هیچ صدایی از بیرون نمی‌آید. گریه‌م گرفته بود که صدای باز شدن در آسانسور آمد و بعد صدای دو مرد و بعد زنگ در. با خوشحالی شالی سر کردم و خودم را کشیدم تا در. در را باز کردم. ماندگی مرد آشنا بود برایم. خط نگاهش از روبرویش افتاد تا من. پایین‌تر. غم نشست روی صورت و صدایش. دستگاه را داد تا امضا کنم. از بس خسته بودم امضا کج و کوله شد. گفت اشکالی ندارد. نامه را داد و گفت خدا شفاتان بدهد. انقدر خسته بودم که فقط گفتم ممنون ولی معنی‌اش این بود که خدا خیرتان بدهد …

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* قبلاً هم پیش آمده بود از پستچی بخواهم بیاید بالا. خانه قبلی که بودیم. ولی آن موقع می‌توانستم بایستم. فقط از پله‌ها پایین رفتن سختم بود … ای روزگار …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.