جهانِ بیرونم شلوغ است. جنگ و خون و بمب و شمشیر و دروغ و فحشا. جهانِ درونم در صلح و استغناست. آرام و آبی. کنار درخت بزرگ و کهنی خانهای کوچک دارم با بالکنی رو به باغچهای کوچک از گوجهفرنگی و ریحان. رودخانهی ظریفی بی سر و صدا بیست قدم آنسوتر جاری است و ردیفی نامنظم از گلهای خودروی رنگارنگ حاشیهی رود را پُر کردهاند. پرندگانی که نامشان را نمیدانم میان شاخههای درختِ کهنم لانه دارند. آسمانم روشن است و من روی نیمکتی در بالکن خانهام قلاببافی میکنم.
جهانِ بیرونم مرا خانهنشین کرده است. کمکم اتوبوس و مترو و فروشگاه و خودپرداز و ساندویچی و قبرستان دارند از خاطرم محو میشوند. پنجره من رو به جهان جعبهای بود که فِلَت شده است. رنگی. پُر سر و صدا. جانکاه. خاموشش میکنم. درختی نیست و رودی هم. گلهای مصنوعی داخل گلدانهایی سفالی و حصیری چیدهام در گوشههایی سیمانی. بالکنم انباریِ دوِ دستیام است. پنجرههای کوچکِ کم نور را با پردههای توری پوشاندهام. صدای گنجشکهای گرسنه و قناری همسایه گوشنوازترین نشانه از طبیعتِ بیجان و رمقِ بیرون است و مردی که فریاد میزند رسیدنِ شب را پیش از غروب خورشید اعلام میکند. ساعت یازده صبح و شش عصر را صدای محمد امین پُر میکند. من مینشینم پُشت میز کار کوچکم و سفید برفی میدوزم.
زهرا (+) نوشته بود کاش شبکهای باش که فقط خبرهای خوب اعلام کند. من دنبال پنجرهای هستم که بازش که میکنی عطر بهارنارنج بپاشد به صورتم. درخت باشد. باران باشد. کودکان گرم بازی تکه پاره نشوند. خورشید از میان کوهها پیدا باشد و جهان نقاشی پُر رنگِ کودکی شش ساله بماند. فلت باشد یا نه، من دریچهای رو به بهشت میخواهم.