دوباره من هستم و بلکبری عزیزم. عطای هوشمندی گوشیهای مدرن را بخشیدم به لقایشان که از زار و زندگی مانده بودم. نه دوختی، نه دوزی، نه کتابی، نه فیلمی و نه آسایشی. سخت بود بشود گذشت. آدمیزاد است دیگر. دو دل بودم و در عین حال مصمم. انگشت اشاره دست راستم و شست دست چپم درد داشتند. دستم گزگزش زیاد میشد چون حتی وقتی داغ میشد هم ولش نمیکردم! ندید بدید؟ شاید. خود شما اینطور نیستید یا نبودید؟
حالا راحتم. آنچه را باید در وبلاگم مینوشتم میرفت توی اینستاگرام و تلگرام. حالا ولی، امروز یک دل سیر نوشتنم میآید. اگر شکم گرسنه و چشم بیخواب امانم بدهند.
من؟ خوبم. زندگی سخت، اما میگذرد. رویاها در کارند و خیال نقش میبافد و من میفروشمشان. اگر خدا بخواهد امروز کارها را سامان میدهم. روز آزادی را باید بزرگ داشت. کتاب، قلاببافی، نمد … حیات.
به قول امیر کاش میشد برگشت به سالهای بیمجازی. به روزهای قلم. خودکار بیک. کاغذ کلاسور. دفتر دویست برگ. تلفنهای آنالوگ حتی. موقع شماره گرفتن، آن صدای هولناک. بیایید برگردیم. به روزهای هر کوچه یک تلفن. به روزهای بادبادک و دوچرخه. به روزهای بستنی یخی. به شربت خاکشیر. به انجیرهای خیس. به خالهها، داییها. به مادربزرگها. برگردیم به روزگار واقعیمان. به آنچه هستیم…
دیدار من و دایی اسماعیل بعد از دوازده سال
ما که ممنون بلک بری هستیم که سوسن بانو رو به ما برگردوند:-)
بله معضلی شده واقعا این دنیای مجازی. سخت است حالت اعتدال را رعایت کردن. من که کلا از اول عضو هیچ گروه مجازی نشدم و راحت.
البته وسوسه میشوم گاهی اما مقاومت میکنم;-)
والله 🙂
مقاومت کن. من بدبختی بخاطر کارهای نمدی هنوز درگیرشم :((
چه خوب گفتین …
منم دلم برا نامه های کاغذی تنگ شده…
انتظار کشیدن ها برا رسیدن جوابش ..