دندان‌هایم شکست!

«… درباره‌ی تمام این نوابغ بی چون و چرا باید بگویم که علاقه و احترام‌شان به یک نوع انسان (خودشان) و ترس و نفرتشان از نوع دیگر (بقیه‌ی آدم‌ها)، روی اعصابم بود. هم به این خاطر که اعتقاد داشتند آموزش عمومی در کل جهان باید متوقف شود مبادا تفکر را نابود کند، هم به این علت که تمام تلا‌س‌شان بر این بود که هنرشان برای بیشتر مردم غیرقابل درک باشد، هم به این دلیل که همیشه چیزهای غیردوستانه‌ای مثل این‌ها می‌گفتند:«سه تا هورا برای مخترعان گاز سمی» (دی.اچ.لارنس) «اگر نوع خاصی از تمدن و فرهنگ مورد نظر ما باشد باید آدم‌هایی که با آن هماهنگ نیستند از بین ببریم.» (جرج برنارد شاو) و «بالاخره روزی باید خانواده‌های طبقه بی‌هوش و استعداد را محدود کنیم.» (یتس) و «اکثریت انسانها حق زندگی ندارند، چون فقط باعث محنت ابرانسان می‌شوند.» (نیچه). تمام آدم‌ها، یا به بیان دیگر تمام آدم‌هایی که من می‌شناختم، چیزی نبودند جز جنازه‌هایی که داشتند در حالت عمودی می‌پوسیدند چون تماشای فوتبال را به خواندن ویرژیل ترجیح می‌دادند. این روشنفکرها تف کرده بودند «سرگرمی توده‌ها مرگ تمدن است.» ولی من می‌گویم اگر یک انسان به چیزی کودکانه بخندد و تنش از لذت گرم بشود، چه اهمیتی دارد این لذت حاصل از یک اثر هنری والا باشد یا بازپخش سریال کمدی طلسم‌شده از تلویزیون؟ آن انسان لحظه‌ی درونی فوق‌العاده‌ای داشته و از همه مهم‌تر، مجانی حال کرده. خوش به حالش ای خاک بر سرهای روشنفکر! شمایی که فکر می‌کنید توده‌های فاقد صفات انسانی که رسماً باعث تهوع‌تان می‌شوند، یا باید به تاریخ بپیوندند یا خیلی سریع به بردگی در آیند. تمام‌شان قصد داشتند بر اساس الگوی نفْس‌های پرافاده و سفلیسی خود نسلی از اَبَر موجودات خلق کنند. موجوداتی که تمام روز بر قله‌ی کوه بنشینند و این‌قدر ایزد درون‌شان را لیس بزنند که به جنون برسند. شخصاً فکر می‌کنم از «میل عوام به شادی» نبود که تنفر داشتند، بیشتر از این بیزار بودند که می‌دیدند عوام گاهی به آن دست می‌یابند.»

استیو تولتز / جزء از کل / پیمان خاکسار/ صص. ۳۵۵-۳۵۶

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.