۱- امیر هر روز حداقل دو ساعت وقتِ توفیقِ اجباری دارد برای خواندن کتاب. من و امیر انگار دو سر یک الاکلنگ نشسته باشیم در این فقره؛ او که میافتد روی دورِ کتابخوانی من برعکس دور میشوم. فاوست را برداشته بودم برای خواندن، نادانیام در فلسفه دست و پایم را بست و گذاشتم کنار. زور که نیست.
۲- حال و روز جسمی آدم که خوب نباشد جا برای شنگولی نمیماند. تهوع و درد معده و افت فشارخون وضعیتی و عرق سرد … لاجرم دکتر اذن داد دوز متراکم داروهام را کم کنم. معده که سازش کوک میشود گول میخورم و بعد روز متوتروکسات که میرسد و میگذرد دوباره سرتق میشود. اما نهی مؤکد شدهام این دارو را کم نکنم. تست کبدی در تمام این شش هفت سال تحت شیمیدرمانیام بالاترین حد است. لیورگل تجویزی هم انگار زورش نمیرسد. همزمان زیر مشاوره دکتر صحرائیان و دکتر ایمان ادیبی مقیم آلمانم!! ایمان گفت «ریتوکسیماب»، نظرت؟ خوف برم داشت. انگار خوف بدجور نشسته که گوش شیاطین کر چشمشان کور معده در روز دوم دوز متوتروکسات شنگول است.
۳- من آدم آدامس نیستم. حتی بلد نیستم درست بجَوَم. فانم نیست. از همان بچهگی. سر همین معدهداغانی مادر امیر گفت سقز. یعنی گفته شد باید آروغ بزنی و من عین عطسه که کم شده بود در من، آروغ هم نمیزدم! باورت نمیشود؟ نوشابه هم که میخوردم نهایت تَهِ دماغم سوزن سوزن میشد. حالا گفتند آقا شما باید آروغ بزنی خوب! نوشابه تأثیر نکرد. مادرشوهرم گفت سقز. همه سقز انداختیم بالا و همه بعد یک دور جویدن شروع کردند به آروغ . من؟ پنج دقیقه … ده دقیقه … پانزدهه دقیقه، آهان! بولوب بولوب تهِ گلوم حباب زد! بعد یک ساعت یک آروغ واقعی زدم. ذوقمرگ. معده؟ بهتر شد. خوب؟ پرکردگی قدیمی دندان آسیای کوچک کَنده شد رفت لای لثه. بله! میگویم بلد نیستم آدامس بجَوَم.
۴- امیر میگوید خدا بست نشسته است مبادا ما احساس خوشبهحالی کنیم. که بزند سوسکمان کند. بدبین نیست. راست میگوید. خدا بست نشسته است و بالواقع خودش هم نشسته است و کار به مَلک و ملکه نسپرده است، که مبادا احساس کنیم عه! چه حالمان خوب است. بزند سوسکمان کند.