سال نود و یک، عید را بد شروع کردم. نه به بدی امسال و مادر اردیبهشتش ناخوش شد و من گریه کردم و امیر گفت بگو برایش بلیط بگیرند بیاید اینجا. خسته رسید. من هم به اصرار امیر، با اینکه از لحاظ جسمی خوب نبودم رفتم استقبالش فرودگاه. هواپیما اسمش راحتی است. از پا میاندازد آدم را. آمدیم و ناهار سوپ داشتم و کباب جوجه و گوشت. دو هفته نگاهش داشتم. به زور، از بس که نگران خانه بود و توی قوطی کبریتهای تهران دلش میگرفت. اما نگاهش داشتم. با هم دو بار هم رفتیم فیزیوتراپی حتی. وقت آزمایشش هم بود که خودم بردمش. و آن شبی که نمیدانم از دست امیر عصبانی شدم یا مادرم که توی اتاق خواب زمین خوردم و سر مادر و امیر داد کشیدم و مادر بلند شد رفت. هیچی نگفت. سرش که داد میزدیم ساکت سرش را میانداخت پایین و من گر چه کم ولی شده بود که داد بزنم. مثل آن شب. آآآخ چه دلم تنگ شده برایش. چه دلتنگم خدا که چه کم مهمان تهتغاریاش شد. چه کم مهمانم شد خدا.
با هم رفتیم امامزاده صالح و بعدها، خیلی دیر گفت که چه دلش شاه عبدالعظیم میخواسته و نگفته بود وگرنه روی تخم چشمهایم میبردمش.
آن روزها بالا آمدن پای چپم و گرفتن عضله داخل رانم تازه دردناک شده بود که توی پارک موقع برگشتن گرفت و نشستیم روی نیمکت و مادر نفرین کرد. باعثش را. از سال ۸۸ که بدتر شدم هیچوقت نشد شادیهای مادر رنگ و بو و طعم غم نگیرد…
خندههایم موقع درد و عجز هم مرهم نشد به قلب مادرانهاش. قلب عزیزش که از این همه غم بزرگ شده و جای ریههایش را تنگ کرده که نفس کم بیاورد که اشکهای فروخوردهاش جمع شود توی ریههایش که تنگ کند نفسش را که آخ از نفس…
دیگر نمیتوانم… بنویسم.
سلام سوسن بانو
میخونم همیشه نوشته هات رو حجم غصه کلمه هات اونقدر زیاده که کم میارم
کاش کاری از دستم ساخته بود
از صمیم قلبم آرزوی بهبودی دارم واسه مادر عزیزت
دوری خیلی سخته درکت میکنم
ایشالا به زودی با خبرهای خوب بیای