چهارده خرداد هفت سال پیش، من داشتم همین بوته گل سرخ را هرس میکردم که تیغش فرو رفت توی پوست گردنم درست روی گلوگاه. جایش تهی مانده است. مادر صدایم کرد برای ناهار. یادم نمانده ناهار چه بود، اما یادم هست مادر قبراق بود و عاشقانه تماشایم میکرد که وسط غذا خوردن با گوشیام ور میروم و مدام لبخندهایم کش میآید. تو رفته بودی کویر و به قول همیشگیات از واقعه، آفتاب زده بود پس کلهات و گفتی تا آخرش هستی. قشنگ مکالمه پیامکی آن ظهر خاطرم است اما اینکه ناهاری که مادر با عشق پخته بود یادم نیست.
این توری را امسال عید به درخواست مادرم دور این شاخه جوان بوته که از جای خشکشده چند سالهای سر برآورده سوار کردی که مادر میترسید باز مثل پارسال بچهها با توپ بزنند بشکنند، بنشیند گریه کند. شاخه جوان به گل نشسته است اما، زندگی ما، زندگی من و تو خزانزده است. خزانی طولانی و جانکاه و پر عذاب.
گفتم تو برایم مینوشتی دوستت دارم. گفتی آدم آنجا خیلی چیزها مینویسد، تو الکی نمینوشتی دوستت دارم؟ گریه میکردم، گفتم نه. اگر مینوشتم دوستت دارم یعنی واقعا دوستت داشتم…
*هوشنگ ابتهاج