سی‌سی‌یو

دیروز صبح حال مادر بدتر شد. بعد از چند شب بی‌قراری و بی‌خوابی. در نهایت دو شب است که کنار تخت خالی مادر می‌خوابم و منتظرم که برگردد. دوستم پیامک زده که مادرت خیلی بی‌قرار است و لاجرم همراهْ‌لازم. از تخت می‌آید پایین و وسیله‌هایش را برمی‌دارد برود خانه‌اش. کاش خانه هم جمع می‌کرد مرا…Continue reading سی‌سی‌یو

دیدم که جانم می‌رود

چقدر روند پیر شدن غم‌انگیز است. تماشای هیکلی که آب می‌رود، ذهنی که تحلیل می‌رود آن هم تا این حد آشنا، نزدیک سخت و جانکاه است. قلبی که به غایت تن افزون کرده است تمام جان بی‌رمقش را می‌جنباند و جز تماشای این تقلا کاری از دستم برنمی‌آید. جز این کلمه که پر از بار…Continue reading دیدم که جانم می‌رود