پنجشنبه بعد از ماهها رفتم خانه پدری که نه تو را دارد نه پدر را. نمیدانم چطور قلبم هنوز میزند که ساعتها نشستم در میان دیوارهایی که تو دیگر میانشان نیستی. حیاطی که تو در آن قدم نمیزنی. بوته گل سرخی که دیگر نگرانش نیستی. دو تا آلبالوهایی که نمیدانی چه هیکلی به هم زدهاند. انجیری که دیگر حواست به میوههایش نیست.
چطور تحمل کردم؟ به خاطر چه کسی؟ چطور نفس کشیدم در اتاقی که سی و دو سال خاطراتم را در ذره ذره جانش گرفته است. حس میکردم در جهانی منقبضم، انگار در کیسهای واکیوم شده باشیم، جهان بی تو تنگتر از همیشه است. بیروحتر. خندهها و شادیها فقط با مرور عکسهای تو رنگی میشدند. در حافظه امانتدار دوربینها و گوشیها که تماشایت میکنیم، عکسهایی که رو میکنیم برای هم، یکجور رقابت ترحمبرانگیزی که ثابت کنیم انگار کدام از تو پُرتر هستیم، و بغضهای فرار و بیقرار، چشمهای هراسان طمعکار. دستها و بیتابیها. تشنگی بیپایان مادر-کودکی. و نبودنت.
واى که قلبم آتش گرفت