یکسالی بود که همهاش با خودم فکر میکردم چه کارش کردم، به کی دادم؟ اما ذهنم یاری نمیکرد. تا قبل از یکی از تابلوهای گلدوزیام، این را که مادر قاب سفید چوبی گرفته بود برایش از دیوار کفشکن آویزان کرده بودیم، بعد رفت اتاقم و بعد از ازدواجم نفهمیدم چی شد. تا همین چند روز پیش که فهمیدم قابش شکسته و لابهلای برخی کتاب و مجله توی اتاق پشتی بوده. حداقل بیستوپنج سالش شده است. چه حوصلهای داشتم، به چی فکر میکردم وقتی کشیدمش و دوختمش و رهایش کردم؟