زمزمه محبت

این تصویر را که دیدم یاد خاطره‌ای افتادم که شاید تا حدی با جو و فضای این هم فرق داشته باشد ولی قدرت دست مادر و عزمی که دارد به داستانم می‌خورد.

 کلاس اول ابتدایی، با یکی از همکلاسی‌هایم دعوا کردم و موقع کش‌وقوس دعوا من دکمه سرآستین او را کندم. وقتی خانم معلم وارد کلاس شد، دخترک بلند شد و گفت جعفری دگمه مرا کند. معلم بدون ذره‌ای تأمل گفت جعفری وحشی شدی؟

یادم نیست بقیه روز چه کردم، چطور به نتیجه رسیدم و نقشه کشیدم یا نه ولی صبح روز بعد زیر میز تحریر برادرم پنهان شدم تا نروم مدرسه. 

مادرم کجاها را گشت تا پیدایم کرد نمی‌دانم، از منِ ترسیده چیزی پرسید یا نه یادم نیست، خودش لباس تنم کرد یا مجبورم کرد بپوشم یادم نیست فقط یادم است مرا در مسافت طولانی خانه تا مدرسه روی زمین کشان کشان برد. صورت گریانِ پر از نفرتم را چون عابری که تماشایم کرده خوب به خاطر دارم و خانه‌ها و مغازه‌هایی که گاهی از پس چادر مادر و مقنعه‌ام و پرده ضخیم اشک پیدا می‌شدند را به خاطر دارم. حیاط خلوت و بزرگ مدرسه که می‌گفت تمام شد دختر! شکست خوردی! ولی فریادهایم را بلندتر کرد را یادم هست. و خانم برزگر که جلوتر از همکلاسی‌ها می‌دوید را. دستهایش که لباس‌هایم را می‌تکاند، دستمالش که دماغم را باهاش گرفت اما یادم نیست با مادرم چه گفت و اصلاً گفت؟ خانم برزگر بقیه روز مهربان بود و حتی وقتی نمره را توی دفتر املا نوشت و داد دستم گفت دیگر از این کارها نکنم که بترسد و لبخند زد. بقیه سال را هم یادم نیست اما آن واکنش و کلمه وحشی نبود که برآشفتم. من بسیار تحمل کرده بودم. کودک چاق زشت بدلباسی بودم که مرتب اذیت می‌شدم و‌ دیگر تحملم سر آمده بود. حتی اینکه دگمه آستین همکلاسی را کندم از سر استیصال بود. خسته شده بودم از بس به خاطر چاقی و زشتی کتک خورده و مسخره شده بودم. من کودکی پر رنجی داشتم و در مدرسه خیلی اذیت شدم. اما دیوانه مدرسه بودم و هستم و اگر فقط یک دلیل برای برگشتن به گذشته داشته باشم همان حس صبح بیدار شدن و مدرسه رفتن و درس خواندن است. 

دست‌های پینه بسته نیرومند مادرم بی‌که بتوانم شده یکبار فرار کنم بی‌توجه به گریه‌ها و فریادهای پر دردم صبح زود روزی از روزهای هفت سالگی مرا روز زمین از خانه تا مدرسه کشید تا بعد از آن یاد بگیرم فرار و پنهان شدن راهکار نیست، یا تحمل کن ‌ یا بجنگ حتی شده با گریه و فریادهای از سر درد

. ‌

یک دیدگاه روی “زمزمه محبت

  1. مگه میشه کودکی زشت باشه؟ من عاشق بچه های چاق هستم، در تمام ۶ سالی که می رفتم دنبال دخترم که از مدرسه بیارمش، قربون صدقه ی بچه های تپلی می رفتم و همه شونو از هر پایه ای بودن می شناختم.
    خیلی دلم خواست عکس بچگی ات را ببینم، الان که از نظر من زیبایی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.