دعوی درست نیست گر از دست نازنین چون شربت شکر نخوری زهر ناب را *

بارها شده آخرین پست اینستاگرام مهدی شادمانی را بخوانم. بارها خواندم. شاید بتوانم رمز عبور را پیدا کنم. کلمه را، جمله را. شبهای پر درد، روزهای دلشکستگی…

وقتی کودک بودم، زمانی که مادر می‌نشست برای دوختن با چرخ خیاطی، من هم روبه‌رویش می‌نشستم و پارچه‌ای که از زیر سوزن وحشی رد می‌شد را می‌کشیدم  سمت خودم. مادر هم شروع  می‌کرد به تعریف داستانهایش. داستان عروسی که در حمام مشغول  شستن و شانه زدن موهایش بود که صدایی ازش خارج می‌شود و مادرشوهرش می‌شنود. عروس زیبا به قدری شرمنده می‌شود که جرأت نمی‌کند از حمام خارج شود. خجالت زده و پریشان جمع می‌شود در خودش. در حالی‌که شانه میان موهایش بود، از شدت حیا ملتمس خدا می‌شود. خدا تبدیلش می‌کند به پرنده، می‌شود شانه به سر. پرواز می‌کند، دور می‌شود…

دیشب دوباره زخم سر باز کرده بود. جانم زخمی بود و پاهایم می‌سوخت و قلبم می‌سوخت و پای چشم‌هایم می‌سوخت و سینه‌‌ام آتش بود و مقابلم خدا بود. فکر کردم اسم رمز یا جمله‌ای در کار نبوده، هر چه است، حیا است. حیا بود که در نوشته مهدی شادمان فریاد می‌زد، زار می‌زد. من بی‌حیا نیستم. مشکل اینجاست که من بیماری‌ام را، و آنچه پیش آمده را پذیرفته‌ام. من قبول کردم افراد معدودی وارد حریم خصوصی‌ام بشوند. نه از سر راحت طلبی و شکم‌سیری. اجبار. وضعیت‌های نامطلوبی که در سه سال تنهایی پیش آمدند. وضعیت‌های بسیار نامطلوب. و ناگزیر این سبک زندگی‌ را پذیرفتم. و این شد که از حیا دور شدم. از حیایی که شانه به سرم کند، مثل حسن خدابیامرز یا مهدی شادمانی برم دارد از غربت زمین…

من اما دچار دلشکستگی‌ام. خستگی بی‌نهایت. من زخم زبان شنیدم و سرکوفت و منت دیدم. گریستم و سر گذاشتم بر بالین و جمع شدم از درد. بعد کسی دلداریم داده، گفته ببخش. فراموش کن، بگذر. بزرگ شو. نمی‌دانند، نمی‌فهمند. گذشتم. بخشیدم. و دوباره زخم خوردم، طعنه و منت و سرکوفت شنیدم. با ابن همه سخت جانی چطور شانه به سر شوم؟

 

* سعدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.