دل تاریکی*

 

‌ساعت پنج صبح بود، آلارم گوشی را بستم. وقت داروهایم بود. دست گرداندم توی بشقاب نان انگشتی‌هایم و خب خالی بود. امیر را بیدار کردم برایم نان بیاورد. دوباره دست بردم سمت بشقاب و دوباره گشتم، چیزی به انگشتهام خورد و دوید توی مشتم. فکر کردم تکه نان است گذاشتم توی دهانم. بیضی شکل بود و نرم، فکر کردم خرما زاهدی؟ ظرف خرما که سمت دیگرم است. فشار کوچکی با دندان‌های جلویی وارد کردم، هسته نداشت. نرم بود. با زبان فشارش دادم، ماده نرم شیرینی خیلی آرام ازش بیرون زد. کاکائو بود. تازه طعم زرورق را هم حس کردم. شکلات تخم‌مرغی ریزه میزه‌ای بود که هانیه چند روز پیش داد بهم و مترصد بودم ازش عکس بگیرم بنویسم همین؟ از دهانم در آوردم. توی تاریکی اتاق که نمی‌شد به امیر خوابالو بگویم بیا زرورقش رو باز کن بخورمش. ماند. خیلی شیک و مجلسی زخم و زیلی هی می‌ماند زیر نان‌ها، هی توی بشقاب خالی جولان می‌دهد. کی قسمت بشود پوشش مبارکش را کسی بکند من بخورم الله اعلم.

عکس هانیه و من سیزده فروردین ۸۵، زاینده‌رود‌‌

پ.ن: خرمای سیاه سرد است و خرمای زاهدی گرم

دل تاریکی نام کتابی از جوزف کنراد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.