چون کودکان ز خوشدلی روز عید خویش

نمی‌دانم قبل از نماز صبح شنبه بود یا یکشنبه، داشتم زار می‌زدم مثل هر شب. شاید موهبتی است که درد و اسپاسم پاهایم هر شب سر وقت بیدارم می‌کند، پس الحمدالله. داشتم می‌گفتم که می‌زاریدم. گفتم یعنی الآن زانو به رانویم نشسته‌ای؟ به جان خودت خسته‌ام، مرا ببخش و خلاصم کن. گفت تو می‌بخشی مگر؟ اشاره کرد به باری که می‌کشیدم، سنگین و رنگین. گفتم ببخشم؟ حتی کسانی‌که خانه خرابم کردند؟ مثلاً فلانی را؟ یا… نگاهم از خیسی اشکهایم خورد به مهربانی درخشان لبخندش. رو به قبله کردم. گفتم همه را می‌بخشم. همه و همه را. اما می‌دهم دست خودت. بار را از من گرفت. داشتند اذان می‌گفتند. گریه نمی‌کردم. معامله کردم با کسی که قشنگ و تر و تمیز معامله‌گری است. فکر کنم گردن مرا هم بو کنی بوی بهشت بدهد.

یک دیدگاه روی “چون کودکان ز خوشدلی روز عید خویش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.