خوابیده بودیم توی اتاق نشیمن خانه پدری. بیدار شدم دیدم سر و ته خوابیدم، چرخیدم. مادر لحاف تخت ما را پیچیده بود به خودش و دستهاش را روی هم گذاشته بود زیر صورتش، مثل همیشه که میخوابید. صورتم را بردم جلو و تا میشد نفس کشیدم. بوی تنش، بوی حنای دستهاش را کشیدم تو. آخ. چه موهبتی است خواب دیدن.
چقدر حال آدم خوبه وقتی از این خوابها پا میشه. چقدر اون که رفته، نزدیکه.
نذر میکرد