عروسی خوبان

دیشب هانیه جان خانواده ازدواج کرد. بدون اینکه من بتوانم در تدارک شادترین روز زندگی‌اش نقشی داشته باشم. وقتی پرسید عمه می‌آیی دیگه؟ وقتی بین آن همه شلوغی برایم دست تکان داد، وقتی آن طور بی‌حرکت، آن‌طور زقت‌انگیز نشسته بودم آن‌طور که دلم می‌خواست بلند شوم یکی باشم بین آن‌همه شلوغی دور و برش، یکی باشم که باهاش برقصد، عکس بگیرد…

از دیشب که برگشتیم دو بار مسکن خوردم تا بشود بخوابم. هنوز درد دارم. هم درد روحی هم جسمی. کدام بزرگتر است نمی‌دانم.

راستی دیروز عقدکنان بهترین دوستم هم بود. می‌نویسم بماند به یادگار ظریفه جان اسکندری. سعادتمند باشید ان‌شاالله.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.