پشت سرم ایستاده بودی. آمده بودم لباس بردارم. تو پیراهن چهارخانه درشت آبی تیره تنت بود که من خریده بودم. کیف میکردم که همچین پیراهنی خریدهام برایت. پشت سرم ایستاده بودی. برگشتم سمتت. از دیدنت در پیراهن ابریشمی سفید شوکه شدم. از ذهنم گذشت حتی اطو کشیده. ریش نداشتی. یاد فروشگاه برک افتادم، مرداد ۸۹. سفید همیشه قشنگترت میکند. سرم را بردم سمت گردنت، پشت گوشت و بوسیدم. گفتم به هر حال بعد از من رسیده بهت. بوسه زنان رسیدم به سینهات. ناگهان غمزده سر بلند کردم و برگشتم. دیگر به من تعلق نداشتی. آمده بودم لباس بردارم. لباسهایم اطو شده لای کاغذهای پارچهای بودند. اولی سبز زیبایی بود. عصبانی بقیه را از لای کاغذها میکشیدم بیرون، کی گفته بود لباسهای مرا هم اطو بکشد؟
* فاطمه سادات مظلومی