تموم عاشقای دنیا نمی‌رسند به گردم

با امیر حرفمان شد. قرصهایم را خوردم خوابیدم. حرفمان تا خوابم کشیده شد. در خوابم امیر دو تا شد. یکی پشت در، توی تاریکی داشت گریه و ناله می‌کرد و ترسیده بود. دومی در نور جلوی در نشسته بود. به امیر گریان گفتم چرا ترسیدی؟ فکر کردی بیرونتان می‌کنم؟ نترس. این هر کاری بکند من بیرونش نمی‌کنم. تاج سر من است، روی سر من جا دارد و رفتم اتاقی دیگر. بماند آنجا چه‌ها گفتم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.