گرداب را درون خودت غرق می‌کنی

باید می‌رفتم شیفت شب، مهمان داشتیم. با مهمان‌ها اتاق پشتی بودیم، حتی نور چراغ آن اتاق، گنجه دو طاقه مادر، ساعت دیواری قدیمی که داداش بزرگه برد مغازه اش و با یک ساعت گرد تبلیغی گولمان زد به دیوار بود. ساعت گفت من خیلی دیر کرده‌ام. نُه بود. با عجله لباس پوشیدم و راه افتادم. آیا چطور از کوچه پس کوچه‌ها رسیدیم به محله‌ای غریبه. محله جزیره بود و بین دریا یا معدن نمک قرار داشت. نمک سفیدی که تا چشم کار می‌کرد گسترده بود. آنقدر سفید بود شاید که آنجا شب نبود گیرم که نگران ساعتی بودم که داشت می‌شد ده. اضطراب داشتم و به کسی فکر می‌کردم که نتوانسته بود برود خانه و جای من شبکار مانده بود. حساب می‌کردم یک شیفت جایش بمانم حتماً. در یک اتاقی با دو زن و سه مرد دنبال راهی بودیم از آن جزیره خارج شویم. سه راه‌پله به بیرون بود که هر جا می‌رفتیم باز دست از پا درازتر برمی‌گشتیم همان‌جا. یکی از مردها اسارت را پذیرفته بود رفت بیرون با سه بشقاب برنج آمد. نشست بالای یکی از پله‌ها به خوردن. من با یکی که مثل من مضطرب بود، زدیم بیرون. شهری با بازاری پر رونق. مردمی بی‌اعتنا به سراسیمگی ما. میان دریایی از نمک که گویی پایانی نداشت. نشستم روبروی خانه‌ای که در بزرگ نیمه بازی داشت و شاخه تاک پر باری بر شانه دیوار سفید سیمانی‌اش آرمیده بود. دخترکی با موهای ژولیده و پیراهنی سرخ ایستاده بود با دستی مو پشت گوش برده، با دقت به تماشای من. این چه سرزمینی است پروردگارا؟ چه مردمانی؟

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.