چهار سال پیش اواخر دیماه حال مادر به شدت بد شد. غلطت اکسیژنش ۶۲ بود و قلبش نابهسامان میزد. پریشان زنگ زدم به داداش کوچیکه گفت کار دستم است. زنگ زدم به داداش محمد گفت تبریز نیستم. زنگ زدم به خواهرم که نزدیکتر است خانهاش گفت دارد سبزی پاک میکند. زنگ زدم به همسر برادرم. ماشین دستش بود گفت الآن میآیم. دوباره زنگ زدم به خواهرم گفتم فریبا دارد میآید فقط حاجی هم بیاید که تنها نباشند. خواهر بزرگترم داشت لباس تن مادر میکرد که آن یکی خواهرم با مشمای سبزی و شوهرش رسیدند. رفتند جلوی پنجره نشستند. مادر نمیتوانست بنشیند. خواهر بزرگتر با دستپاچگی داشت روپوشش را میپوشاند که فریبا همسر برادرم رسید. با سر و زبانش مادر را نشاند و روپوشش را پوشاند. کنار که رفت نگاه من و مادر گره خورد. وحشتزده و درمانده و مأیوسترین صورت را داشتم. چشمهای دریده و نگران. عضلات فکم منقبض بودند و دندانهای به هم فشردهام از لای لبهایم پیدا بود. توأم با بغضی تلخ، مادر اما نگاه از دست تویی داشت. بسیار خسته بود ولی لبخند زد. پروندهاش را برداشتند و البته مشمای سبزی را و رفتند. مادر عقبتر میرفت. به عادت دامن روپوشش را تکاند و رفت. حتی یکبار نگاهم نکرد. برنگشت سمت خانه، سمت من. بیکه وسیلههایش را جمع کند رفت. مادر برای همیشه رفت.