صبح یاد آن پنج مرد جوان افتادم که سلاح به دست دارند، پشت به مردمی که پس میرفتند و رو به دشمنی که پیش میآمد از روی پل میگذرند. هیچکس نمیداند نام و نشان آنها چیست و چون رفتند چه به سرشان آمد و من هم نمیدانم چرا یاد آنها افتادم. تمام امروز غمگین بودم و نمیدانستم چرا. سیب گفت برای من دعا کن. خواستم بگویم برای آن پنج مرد صلوات بفرست، نگفتم. زبانم نچرخید. انگار مال من بودند. امروز سهم من بودند. موقع نماز مغرب برای امیر تعریف میکردم که چطور صبح یادم به آنها افتاده بود. ناگهان بغض آمد. دانستم همه غم امروزم از چه بود. از آن پنج جوانمرد بود.