جمعهای که گذشت دلم مهمان افطاری خواست. گیرم به یک عدد خرما که پیامبرم توصیه کرده. دعوت کردم فقط به افطار بدون شام. بعد همه فکرم درگیر شد برای سفره. میترسیدم سفره خالی باشد و بیبرکت. داشتم قرآن میخواندم، همچنان در فکر که آیه آمد به اندازه امکانتان عمل کنید، ما هم عمل میکنیم. آرام شدم. گفتم به قدر امکانم عمل میکنم. وقتی بچهها سفره را چیدند و امیر مرا گذاشت روی صندلی، با دیدن سفره دیدم که خدا چگونه عمل میکند.
چقدر حالم خوب شد و آرام با خوندن این پستتون