خانم شاملی یکی از کمکبهیارهای اتاق عمل ما بود که وقتی من رفتم بخش اداری، بیمار شد. دوستان مراعاتم کردند و اصل ناخوشیاش را نگفتند و من وقتی فهمیدم که دیگر خیلی دیر شده بود و تنها اندازه چند جمله تلفنی حالش را پرسیدم و گریه امانم نداد. عزیز نازنین سریع ترکمان کرد…
بعد رفتنش دوستان و همکاران مدام میگفتند در خواب او را دیدهاند و خب حقیقتاً حسودیام میشد خصوصاً که ملاقاتش نرفته بودم و احساس گناه و شرمندگی میکردم. در یکی از مراسمهایش در مسجد زادگاهش، گلهگی کردم که شاملی جان به خواب منم بیا، دلتنگت هستم.
همان شب، نیمه شب به صدایش بیدار شدم. گفت یولداش آمدم ها. یولداش یعنی دوست. تکیه کلامش بود. بیدار که شدم اتاق به قدری روشن بود که انگار هزاران چلچراغ روشن کرده باشند، لباس سبز اتاق عمل تنش بود و خم شده بود تا مرا ببیند. وحشت کردم چون میدانستم مرده است، لحاف را روی سرم کشیدم و صبح بیدار شدم.
دیروز در برنامه زندگی پس از زندگی، داستان مرحوم مجتبی وطنی را که دیدم، الآن نیمه شب یاد دیدارم با خانم شاملی جان افتادم. روح نازنینش آمده بود دیدنم. حقیقت دارد. خانم شاملی چنان نوری داشت که اتاق دوازده متری ما را طوری روشن کرده بود که خورشید نمیکرد. روح دوست دردمند جوان ستمکشیده و پاکدامنم نخواسته بود دلگیر باشم. بعدها وقتی حال مادرم بد شد بسیار به خوابم میآمد.
یادم افتاد خیلی وقت است ندیدمش. باز بیوفایی کردهام و سرگرم شدم و اینطور یادآورم کرد. لطفاً شما که خواندی، برای روح نورانیاش، یک فاتحهای نثار کن، برای رقیه خانم شاملی.