باید بیشتر از اینها گیرمان می‌آمد

نوشته‌ای بسیار طولانی ولی زیباست. مقداری از متن را دیروز و بقیه را امروز خواندم. می‌توانستم از متن گزیده‌های دیگری انتخاب کنم ولی پاراگراف آخر را برداشتم. اما تأکیدم این است تمام متن را مطالعه کنید و لذت ببرید.

«حرکت آن مرد نوعی از پیش تعیین‌شدگی عجیب داشت. انگار مثلاً از قبل ثانیه‌ها را شمرده بود و حساب کرده بود که من کی از در بیرون می‌آیم و دقیقاً چه زمانی در کنارش قرار می‌گیرم تا بدون این که مکث کند یا لازم باشد من را نگاه کند، یک جعبه در دست من بگذارد و برود. مثل یک رابط بین من و یک سازمان جاسوسی، جعبه را در دست من گذاشته بود و رفته بود. انگار یک نشانه‌ی رمزی بود به جای جمله‌ای که کسی می‌خواست مستقیم به من بگوید؛ «برو و دیگه برنگرد». این شاید اراده‌ای را در من بیدار کرد برای این که کاری را بکنم که او به‌عنوان نماینده‌ی سازمان مالندگان، نمی‌خواست بکنم. ماندن، دوباره برگشتن، همه جا بودن و فقط صاحب بدن یک زن نبودن، بلکه انسان بودن. این جا بین ما یک شکاف است که پر نمی‌شود. تحصیلات و طبقه‌ی اجتماعی و قانون و عرف، و حتی زیبایی ظاهری و فریبندگی، لطافت و مهربانی و عشق آن را پر نمی‌کند، یک طرف مرد است و یک طرف زن. اگر چیزی بنا باشد درست شود (و این چیز را به بهترین شکلی که می‌تواند داشته باشد بسازد)، در اطراف این خندق اتفاق می‌افتد. جایی که مبنا چیز دیگری باشد مثل پذیرش، بخشش و قطرات عطوفت، و با همین عاطفه بر سر یک چیز به توافق رسیدن؛ این که وطن جایگزینی ندارد، و فروختنی و بردنی نیست.» (+)

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.