۱.تازه ازدواج کرده بودیم. برای ناهارمان کوکوی دو رنگ پختم با گردو و زرشک. امیر استقبال نکرد، یادم نیست خورد یا نه ولی این شد که دیگر کوکو نپختم.
۲. همه کوکوها را دوست دارم بجز کدو. در عوض عاشق کوکوی هویج هستم که خیلیها اصلاً اسمش را هم نشنیدند و از خوف مزه احتمالاً شیرینش، حتی سعی نمیکنند امتحانش کنند.
کوکوهای مادر. کوکوی سیبزمینی که توی اتاق داخل تابه آلومینیومی و روی اجاق علاءالدین میپخت و گاهی یکی را نصف میکرد و به من و داداش کوچکه میداد که دورش میچرخیدیم و بازی میکردیم. کوکوی سبزیاش آنطور که برشتهاش میکرد و در نهایت کوکوی هویج که در یک مهمانی در صوفیان خورد و یاد گرفت.
۳. همه چیز از یادآوری فیسبوک شروع شد. یاد هشت سال پیش و ناهارمان در کافه خانه هنرمندان. با نیلوفر حاجابراهیمی و لیلا وزینی و مریم جعفرزاده و فاطمه محمدیان. گویا ناهارم کوکوسبزی بوده. دلم هوایی شد. از پزنده خواستم برای امروز درست کند. بیشتر از یکسال است نخوردم. دیگر حتی سبزیاش را فریز نمیکنیم. حتی چند بستهای که داشتیم را پارسال دادم رفت. هیولا با سبزیجات کنار نمیآید. با سالاد مشکلش جدی نیست ولی سبزیجات نه، حرفش را هم نمیزنیم. مثل قورمهسبزی مثلاً. نه لوبیایش نه سبزیاش.
پزنده یک بسته سبزی آش برداشت و کوکوی مشتی با زرشک و گردو پخت، برشته. خیلی قیافه و بو و جلز و ولز جانانهای داشت. با نان لواش که مدتی است با اندکش کنار میآیم و ماست خوردم. واقعاً روی ابرها بودم خیلی چسبید. خوشحالیام زیاد طول نکشید. دو ساعت بعد نوشابه خوردم ولی افاقه نکرد. هیولا دمش را داده بود بالا توی حلقم و با ناخنهایش معدهام را ورز میداد. حسی مثل قلقل زدن مواد مذاب درون شکمم داشتم. انگار مدام ورز داده شود بعد رها شود تا قل بزند بعد دوباره ورز بعد دوباره قل. هیولا دمش را میسابید به حلقم و خراش میداد. میخواستم با خوردن نوشیدنی دم را بدهم پایین اما نمیشد. سیخ میزد.
الان که مینویسم یک ربع به یازده است و هنوز بعد از یک نوشابه اسپرایت و دو لیوان شربت آبلیمو بهتر نشدم. این وضع اگر بشود بخوابم بعد از دوازده ساعت بهبود خواهد یافت.
۴. بچههای اینستاگرام تصور کردند خودم کوکو پختم چون پزنده خواست ننویسم که او پخته، عکسی از وضع جسمم پست کردم و شمایی از آنچه الآن هستم ارایه کردم امیدوارم متوجه شده باشند.
من هم بعد سالها موتیفات نوشتم بهبه چه هنری!