با همان خواهر ساکن روستایم داشتیم درباره رب حرف میزدیم. اینکه یک باغچه درست کرده و گوجهفرنگی و بادمجان و لوبیا کاشته و گوجههایش برای درست کردن رب سالانهاش کفایت میکند. هر چند امسال گوسفندها همه را خوردهاند. گویا دو بار موقع برگرداندن آنها، حواسشان نبوده و گوسفندها زدند به باغچه خواهرم. میگفت خوردنی را خورده بودند بقیه را نابود کرده بودند و فقط چندتایی بوته سالم مانده بودند. نمیدانستم گوسفند غیر از علف چیزی بخورد. خواهرم گفت گوسفند نامرد است. حواست نباشد نابود میکند. البته آنقدر گوجه دارد که رب مورد نیازشان را بپزد. حرف که میزدیم فکر کردم پس پر بیراه نبوده که انبیای بزرگ شبانی میکردند. تصوری که از گله داریم تپلیهای مو فرفری است که سرازیر میشوند توی دشت و میچرند و بعد اطراف چوپان جمع میشوند و به صدای نی گوش میدهند. سگ گله هم آن اطراف گوش به زنگ بوی گرگ است. بعد هم میافتند به راه و برمیگردند آغل و میلولند توی هم و میخوابند.
اما خواهرم میگوید گوسفند خیلی نامرد است. حواست نباشد میرود سراغ درختهای میوه. روی پاهایش میایستد و میوههای در دسترس را میخورد و ناگهان همه چی را نابود میکند. حتی یک بار دسته جمعی یک بره را لگد کرده بودند و خواهرم میگفت حتی دمبه کوچولویش مثل سنگ سفت شده بود. نه دیده بود نه شنیده بود که اینطور اتفاقی پیش بیاید.
جالب اینجاست که دشمن گوسفند هم نامرد است. یعنی به گله یا آغل بزند گلوی همه را میدرد.