شوهر نگار/پگاه/پگار هم از جوانهایشان نوشته. از بچههای آیدا کارپه. و از ترسوهای زیر لحاف هشتگی. از خونهایی که خودشان ریختند و میریزند. (+):«اما خب حالا ما جلوی چشممون اینهمه خانواده داریم که عزیزانشون کشته شدن، ربوده شدن یا اگر خوش شانس باشن دستگیر شدن و معلومه کجان و هنوز انقدر آنقدر آدم شجاع داریم که مبارزه میکنن. من اما از اینها نمیبودم احتمالا. نه که فکر کنین الان که دورم دچار شرم نجات یافتگان شدم ها، نه، فکر میکنم اگر نزدیک هم بودم خیلی وضعیتم فرقی نداشت. از ترس یه گوشهای قایم شده بودم؛ احتمالا برای خودم ماموریت کارخونه جور میکردم تا بهانه داشته باشم برای اینکه توی خیابون نرم. نمیدونم. اما به نظرم این روزها خیلی بیشتر این بی جربزه و ترسو بودنم توی چشممه.»
در مهاباد دو زن بینوا کشته شدند. یکی مادر جوان زیبا، دیگری مادری پا به سن گذاشته و صورتی که به درد کاسبی خون نمیخورد. حتی در کشتهسازی هم پست و غیر انسانی رفتار میکنند. حالا عزادارند، عزادار گورهای خالی، خیالی، فتوشاپی. آنقدر دروغ گفتند که خودشان هم باورشان شده است.
با هر بارانی که بر این مُلک ببارد، لجن و گل و لای سر بر خواهد آورد. باشد. این هم برکتی از جانب خداست. چیزی به آسفالت شدن این راه نمانده است. انشاالله.
*نام مجموعه داستانی از غلامحسین ساعدی
ان شا الله