درباره گربه مادرم، آن آخری، نوشتم در وبلاگم. عجایبی بود برای خودش. یکی از همسایهها یک جوجه خروسی داده بود به هادی کوچولو. خروس عجایبی شد او هم. خیلی قلدر بود. چیزی که میخواهم تعریف کنم برای یازده سال قبل است. توی حیاط بودم و مادر سهم چینهدان گربهاش را ریخته بود و او مشغول بود.
جوجه خروس در فاصله یک وجبی گربه شروع کرد راه رفتن. رفت و برگشت. گردن باریک بلندش را کشیده بود و پرهایش سیخ شده بودند. میخواهم قشنگ تصور کنید: پاهایش را عین سربازی موقع رژه بلند میکرد میکوبید زمین. تا گربه بیتوجه به او سهمش را بخورد و برود زحمتش را بُرد.
بیچاره به خیالش حربه میکشید به رخ گربه. گربه اما حرمت صاحبخانه را حفظ میکرد. خروس بینوا خیلی زود کتک آوازهای بیوقتش را خورد و سقط شد طفلک. نه توسط گربه. توسط دیگری که اتفاقاً با همسایه تضاد منافع داشت. (+)
همین.