مهدیه در مدرسه نزدیک خانهشان کارورزی میرود و دو دانشآموز پایه اول بامزه دارد. گاهی کارها و ویژگیهایشان را برایم تعریف میکند و هر بار میگویم یک جایی اینها را بنویس. توی دفتری وبلاگی کانالی. میگوید تو بنویس. من تعریف میکنم تو بنویس. خیلی عجیب است که میل نوشتن در هیچکدام از برادرزادهها و خواهرزادههایم – جز سیب، اندکی البته – نیست. کتاب خواندن هم. دختر داداش احمدم تا دو سه سال پیش که مجبور شدند برایش گوشی هوشمند بگیرند خوب کتاب میخواند اما او هم تلفات داد.
مدیر مدرسه روانشناسی خوانده و دانشآموز خاص دارند. یکی از آنها پسر چهارده سالهای است که اوتیسم دارد و پایه دوم را دارد تمام میکند. به سختی توانستند کنترلش کنند ولی خیلی بامزه است. گاهی مهدیه برایم تعریف میکند دلم برایش میرود. نوه دختری همسایه قدیممان است.
یکی از بچههای پیشدبستانیها پسری است که تکیه کلامش عزیز دلم است. چشم عزیز دلم. عصبانی نشو عزیز دلم.
امروز بعد از اینکه مدیر گفته هر کس دیر بیاید از نمره انضباطش کم میکنم، عسل زودتر از مهدیه رسیده مدرسه. ساعت سه صبح بلند شده لباس فرم پوشیده خوابیده که صبح دیرش نشود.
یاد آقای شعرانی افتادم، معلم کوچکترین مدرسه دنیا. دیّر. قصههای وبلاگش. چطور مهدیه دلش میآید از روزهای معلمیاش ننویسد؟