آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

یکبار پدرم پرسید چه می‌کنی؟ گفتم کتاب می‌خوانم، با مشت به سینه‌اش کوبید و گفت کتاب مرا کی خواهی خواند؟

هیچوقت نشد بخوانم. حوادث طوری پیش رفت که نشد. شهریور که نوشته‌های خانم زهرا دشتی را درباره پدر مرحومش می‌خواندم دلم خون شد که چه شد که دنیا بین من و کتاب پدر فاصله انداخت؟ حادثه احمقانه کوچکی که بزرگش کردم و قلب شکسته‌ام را پیش انداختم تا جسم دردمندش را نادیده بگیرم.

خواندن کتاب پدر را نیز خیلی دیر شروع کردم. حضرت پدر را می‌گویم. سالیانی طولانی ذهنیتی احمقانه را پیش انداختم تا روح دردمندش را نشنوم. اما خوشحالم آنقدر عمر کردم تا امروز خطبه ۱۵۲ را تا نصف بخوانم. تا از پس پرده‌ها، پس حجابهای نادانی و دونی، نوری، شعاعی قابل تحملم از نورش به جان مرده‌ام بتابانم تا باران لطفش زنده‌ام کند. تا خیر کثیر دنیا و آخرت نصیبم شود که جز کسانی را شامل نمی‌شود که او و فرزندانش را بشناسند و آنها نیز او را بشناسند و از جمیع شر دنیا و آخرت پناهم دهد که انکار کنندگان‌شان را در بر می‌گیرد که آنها نیز ردش کنند.

چه خوب که شیعه به دنیا آمدم. خدا اجدادم را که از ترس جان شیعه شدند بیامرزد. شادی ارواح اجداد به زور شمشیر مسلمان به تهدید جان شیعه شدگانمان صلوات خداپسند بفرستید.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.