یک کلیپی نشانم داد از چهارقلوهای کچل کوچولوی خندان به پخ کردن مادرشان. گفتم چند ثانیه از بیستوچهار ساعت کلافگی است که الله بختکی حال خنده دارند. مثل حال و روز خودم. دوست و همکلاسی دبیرستان و بعدها همکار در بیمارستان دیروز بین شلوغیهایش قدم رنجاند و آمد دل سیر حرف زدیم و خندیدیم. گفت به فلانی گفتم دارم میروم دیدن دوست اماسی که میدانم کلی به من روحیه خواهد داد.
خودم اما حس میکنم خیلی ناله میکنم. با هر حجم از دارو باز اسپاسم همان است که بود. مدتی هم است که عضلات پهلوی راستم جوری منقبض میشوند که پهلویم مثل قوطی پپسی مچاله قشنگ رفته تو. امروز اما با هر اسپاسم انگار نوک قمه محمد حسینی دو بند انگشت میرود داخل بدن سید روحالله. همانقدر فانتزی که خودش تعریف میکرد.
تنها چیزی که روی اسپاسمهایم اثر میکند روغن نعنا است. دو سال پیش که هانیه میآمد ورزش میکردیم تمام روغنها را آزمودیم تا رسیدیم به ایشان. حتی نیاز به ماساژ هم ندارد کافی است روی عضله درگیر بکشید. خیلی مؤثر است، حداقل با من سازگار است.
القصه امروز از کله سحر نالیدهام. خودم خسته میشوم. با هر درد و سوزش و اسپاسم یاد حرف امام سجاد میافتم و وعده سر خرمن. حداقل کفاره گناهانم که هست. خدا زیادش کند.
این هم صورت دیگری از نفاق من است «هفت روز» گرامی. اینجا از درد مینویسم اما جلوی دوستم میگویم و میخندم. تف تو ذاتش.
قربون پهلوی راستت برم الهی عزیز جانم
خدا نکند ❤️