مهمان داشتیم

گفت سوسن لاغر شدی قشنگ‌تر شدی.

خودم سال گذشته روز برفی که رفتیم بیرون با دیدن خودم توی آینه آسانسور ترسیدم. در این دو سالی هم که به سرعت و شدت لاغر شدم احدی بهم نگفت لاغر شدی قشنگ شدی یا هر چی. طوری که وقتی تومور مارکرم طوفانی بالا بود همکارم پرسید لاغر شدی؟ گفتم نه. کور نبودم. اما آن روزها چنان درد داشتم و نمی‌توانستم غذا بخورم و ذهنم مشغول هیولا بود که متوجه نبودم. روزی که متوجه شدم وقتی بود که دستم را در هوا تکان می‌دادم. از آن باریکی انگشتانم وحشت کردم. بعد نگاه بدنم کردم و شروع کردم به پرسیدن از اطرافیان. حتی مادر مهدیه یکبار گفت تازه الآن بهتری.

حتی همکارهایم که بعد از سالها آمدند دیدنم هم به رویم نیاوردند. اگر معیار این باشد که مثلاً خیلی وقت است مرا ندیده. همکارهایم آخرین باری که مرا دیده بودند قلقلی بودم رسماً.

ناراحت نشدم. تعجب کردم. وقتی گفت اینطور که لاغر شدی قشنگ‌تر شدی. یاد صورتم توی آینه آسانسور افتادم و تعجب کردم. معیار قشنگی البته شاید بر می‌گردد به آن یکی عروسش که با عمل جراحی لاغر کرده «قشنگ» شده. لابد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.