۱- به علیرضا گفتم کچل شدم؟ گفت کچل نیستی خاله، فقط موهایت را زیاد کوتاه کردی.
۲- آمد روی تخت کنارم نشست. دست کشیدم به صورتش و چانهاش و موهایش را مرتب کردم و تعریف کردم کوچولو که بود اینطوری نازش میکردم. گفت من چی میگفتم؟ بعد خودش از لای خاطره دیگری که قبلاً تعریف کرده بودم در آورد که میگفتم بیدیم بیدیم؟
۳- سیب تو اشتباه فهمیدی قضیه را. پسرم گفت استخوان دایناسورهای مرده زیر کوههاست، نه اینکه کوهها دایناسورهای مرده باشند. دقت کن دخترم.
۴- دخترها داشتند پیراشکی با خمیر آماده میپیچیدند، سیب دفعه اول بود میدید چون خمیرش را معمولاً خودش درست میکند. الهه گفت ما اولینبار خانه عمه خوردیم و یاد گرفتیم. علیرضا دوید سمت سیب که خاله چطوری میپخته؟ صدایش زدم و فیلم کذایی ورجه وورجهام در خانه زری را نشانش دادم. همچنان برایش تعریف میکردم از ددر رفتنها با مادرش و خاله تسبیح. پرسید پس چرا اینجوری شدی؟ گفتم مریض شدم دیگه.
وقتی رفت سیب گفت هر دفعه موقع برگشتن از خانه شما میپرسد خاله چرا خوب نمیشود؟ بهش گفتم دعا کن خوب بشود. گفته مامان من دعا کردم بابا دعوایم نکند، نکرد. ولی دعا میکنم خاله خوب بشود خوب نمیشود.
۵- شب قبل خواب صحبت همینها بود. گفتم جالب است که علیاکبر آشپزی کردن من یادش هست ولی هادی کوچولو با اینکه بزرگتر است یادش نیست. علیاکبر میگوید خوشمزهترین ماهی را با ما خورده است. الهه گفت من هم یادم است عمه. روی صندلی بلند نشسته بودی. آن تنها باری بود در زندگیام که ماهی خوردم.
۶- با گوگل میت تماس تصویری داشتم با آرتین و رادوین. رادوین رفت خیلی دور نشست. از مهدیه خواستم شال بیندازد روی صورتم. مادرشان گفت خاله کو؟ رادوین آمد نزدیک هی گفت حاله، حاله، حاله. طاقت نیاوردم از ذوقم گفتم شال را برداشت. وقتی کوچولویی که دایره کلمات محدودی دارد اما تو را صدا میزند چقدر ممکن است ذوق کنی؟ من بیشتر ذوق کردم. همانقدر که وقتی شال را کنار زدیم با دیدن من جیغ زد و خندید.
البته عکس قدیمی است. هنوز تخت نگرفته بودیم 🙂 الآن بزرگ شده پسرم.
۷- نصف شب دعا میکردم، گفتم خدایا دلت میآید دعای علیرضا را اجابت نکنی؟