** دیروز صبح همسر برادرم لطف کرد و مهربانی و آمد ما را بُرد سر خاک عزیزانم. روی قبر مرتفع کنار قبر مادر پتو پهن کردیم و دراز کشیدم. پایین پای قبر پدرم زیر درختچه یک فروند دعا/سحر/جادو جنبل یافتیم. تا من بگویم بازش نکن امیر پوشش پارچهاش را باز کرده بود، روی کاغذ چسب خورده نوشته بود لای لباس یا قبرستان! بردیم انداختیم جایی غیر از قبرستان توی جوب. لعنت الله بر مشرک بدخواه شیطان صفت. امیدوارم مخاطب بیخبرش نجات پیدا کند.
** عارضم خدمت وزیر آموزش و پرورش جان که مردمی که پول دارند سوار ماشین خوب بشوند، حتی میتواند مُردههاشان را در پیادهروی قطعات کنار خیابان مثل قطعات ۶ و ۱۷ دفن بنمایند. میگویند مستقیم سرازیرشان میکنند توی بهشت برین بیمرحله میانی برزخ حتی. لا اله الا الله.
** مادربزرگم با سنگ سفید و درخت همیشه جوان بلند و با هیبت مثل خودش وسط قطعه ۳ سلطانی میکند. گفتم لطفاً برای من و داداش کوچیکه شکر پنیر بیاور. امیر گفت این دنیا میخواهی چکار بگو آن دنیا بیاورد. گفتم نه این دنیا میخواهم که دعایم کند خوب بشوم.
** موقع برگشتن امیر از همسر برادرم خواست برویم قطعه ۲۷. فهمیدیم شوهر مهتاب خانم کمتر از یک ماه قبل او فوت کرده و دو قبر با او فاصله دارد. زمستان پارسال که در سامانه وادی رحمت اسم مهتاب خانم را جستجو کرده بودم و امیر تنهایی رفته بود متوجه نشده بود. خیلی قلبم گرفت برایشان. گفتیم چه عاشقانه.
توی خانه بعد از چند ساعت به ذهنم رسید ولی چقدر برای دختر و پسرشان سخت گذشته. در کمتر از یک ماه هم پدر رفته هم مادر. همسفران مهربان و فرهیخته سوریهمان. همسفران عاشق. وقتی رسیدیم فرودگاه تبریز، سید ابراهیم آمد پیشم گفت فلان روز تولد مهتاب است و شماره منزلشان را گفت. فرصت و امکان نوشتن و ذخیره در گوشی نبود ولی خیلی خیلی نادر یادم ماند و باب دوستی باز شد.
روحشان شاد.
** تا رسیدیم خانه باز چشمانم داغ شد. گفتم ولی سیر نشدم. هیچ سیر نشدم چرا؟