صبح زنگ زدم منزل خواهرم، علیرضا برداشت. بعد از قربان صدقه و تاپ تاپ قلب، پرسیدم پاهای آبابا هنوز ورم دارد؟ گفت بله. گفتم بهش بگو آبابا برو دکتر. مکث کرده میگوید آبابا خاله میگوید برو دکتر. حاجی میگوید چهارشنبه میروم. میگویم آفرین! علیرضا به آبابا بگو آفرین. بیشتر مکث میکند بعد خطاب به مادرش میگوید خاله میگوید به آبابا بگو آفرین!
آخ ادبت را، آخ ادبیاتت را پسرم. شهیدم میکنی آخر میدانم.