مهدیه گفت عمه دو تا لحاف میکشی سنگین نیست؟ بعد با دستهایش نشان داد که لحاف سنگینش را چطور بغل میکند.
هنوز مهر هفته اولش تمام نشده دو تا لحاف پشمی سنتی میکشم. پکیج روشن است، برفی نباریده، بادی تن درختان را نتابیده اما من سردم است.
سرما در قلبم است، با هر تپش سرما در رگهایم تا نوک انگشتانم میسرد. هشتاد بار در دقیقه، شاید کمتر شاید بیشتر. سرمای دلتنگی و یأس و هراس را. قلبی که میتپد تا مگر روزی بایستد، جز تپیدن و تپاندن کاری بلد نیست. حتی این سرما هم قدرت ایستاندنش را ندارد. مگر سرما زور دارد اینقدر؟ مگر ناامیدی نیرومند است این همه؟
نگاهش کردم که چطور بازوانش را دور تنش حلقه کرد که نشان دهد چطور لحاف سنگینش را جمع میکند توی بغلش. یاد لحاف پفی قرمز میافتم و پاهایم که از لحاف بیرون میانداختم. سرما در پاهایم بیداد میکند، در حالیکه در تلاشم چیزی بگویم نمیگویم. سکوت میکنم. سالهاست سکوت میکنم. انگار پاداش سالها رنج کشیدن، گنج لب فرو بستن است. ناتوانی در چرخاندن زبان در جهت دل. اندوه. جانکاهی. نا-گنجی در برابر رنج بردن سالیانی چند.
* جامی