تا ساعت ۷ خوابم نبرد. تا چشمهایم گرم شدند هیولا نشست روی قلب. تپش قلب وحشتناک با فشارخون خیلی پایین. توی همین حال بودم که خانم هادی مقدم، همکار نازنینم که پرستار نمونه کشوری شده و تشویقی مشهد مهمان امام رضا علیهالسلام است ساعت ۸ صبح زنگ زد که جلوی ضریح مطهرم با آقا حرف بزن.
میدانم حواستان هست ولی نمیکشم دیگر. از دیشب چشم روی هم نگذاشتم. از ساعت ۱۳ فشارخون رفت خیلی بالا. هیولا قشنگ خون را کشیده سمت معده، از سرمایی که نیست میلرزم. جز یک کف دست نان و پنیر چیزی نخوردم. سیرم از هیچی انگار. حتی تشنه هم نیستم.
بدیاش اینجاست که نمیتوانم بلند شوم بزنم از خانه بیرون. نمیتوانم تکان بخورم. زندگی افقی به قول آیدا کارپه همه چیز را سختتر میکند. بله آقای امام رضا جانم. من یکبار از شما چیزی خواستم، به خداوند گران آمد. لذا زبان نچرخید جز به سلام. جز ممنونم که یادم هستید.
* مولوی