آن شبی که خیلی حالم بد بود خیلی جلوی خودم را گرفتم که مارتین را صدا نزنم. فقط زمزمه میکردم «تو چسان میگذری غافل از اندوه درونم؟» خیلی شب سختی بود. میترسیدم تنها بمانم. امیر برای تهیه چیزی باید میرفت بیرون، چشمهایم خیس میشد.
تنهایی مردن چطوری است؟ کسی در من میگفت امیر کنارت باشد یا نه چه فرقی میکند؟ چیزی را میتواند تغییر بدهد؟ امیر نشسته بود روی چهارپایه کنارم و هر وقت از فشار قلب شانههایم را تکان میدادم تا نفس بجنبد، در حالیکه دستش روی پیشانیام بود میپرسید سوسن چیزی بگو ترکید قلبم. نمیدانستم چه بگویم.
بعدتر که فیلم هذیانهای بعد از مداوا را نشانم میداد میدیدم چه خودداری ملکه شده در من. اینکه وقتی عصبانی باشم ابداً حرفی نمیزنم که مبادا بعد پشیمان شوم در همان وضع بیخودی هم حاکم بود و چیزی نمیگفتم که امیر برنجد. یادم هست که به چیزی در امیر مشکوک شده بودم اما لبهایم را محکم بستهام و آنچه میاندیشیدم را نمیگفتم.
روز و شب بدی بود. امیر خیلی اذیت شد. بعدها کلیپی دیدم که از زبان امام علی علیهالسلام حضرت زهرا سلام الله علیها را خطاب میکند که با من حرف بزن. یاد چند باری افتادم که امیر گفت سوسن چی شده؟ حرف بزن. قلبم ترکید.
قلب مولایمان ترکید بانوی دو عالم آخر. نباشد اولین شاکی روز محشر؟
سلام سوسن عزیز الحمدلله که خوبی ان شاءالله با عنایت اهل بیت علیهم السّلام سلامت و عاقبت بخیر باشی
لحظه مرگ هولناکه اون لحظه ای که آدم هر ثانیه انتظار وصال رو میکشه ناگهان همه بندها پاره میشه نمیدونم تنها ذکرم همیشه اینه یا امان الخائفین خدا خودش اون لحظه رو برامون آرامش بخش و زیبا کنه
التماس دعا
سلام هدای عزیز.
خوشحال شدم کامنتت را دیدم. ممنون بابت همدلی و به همچنین.