از شبهای بیخوابی است. صرف بیهودگی. دخترها در عمه پارتی اینبار روش تغییر دادند یا تغییر تاکتیک یا استراتژی. هر چه بود، دیپلماسی نبود میدان بود.
جمع شدند در اتاق خواب کپه شدند به چه صورت نمیدانم ولی آنجا خوابیدند. تنهایم. میان جمعشان هم تنها بودم. موقع خوردن و فیلم کرهای مسخره دیدن و بعد برای مزاحم خواب من نشدن و گفتن و خندیدن رفته بودند اتاق خواب که بیدار شدم. انگشت کوچک پای راستم میسوخت. هنوز میسوزد. ولی حوصله ندارم صدا بزنم کسی را.
ساعت چهار و ربع صبح است. اگر امیر بود میپرسید خوابت نمیبرد؟ میگفتم کمال همنشین اثر کرده. میپرسیدم از کمالات من چی؟ در نو اثر کرده؟
همنشین بوده مگر؟
چگونه میشود دو تن، یکی همنشینی کند آن دیگری نه؟ اگر من آن برج عاج نشینم، چگونه هنوز عاشقم؟ همنشینم؟ و آنکه برج عاج نشینم میداند، نه عاشق است نه همنشین؟
شاید برای دخترها هم همینم. یکبار مهدیه گفت وقتی بچه بودیم و قرار میشد برویم خانه مامان جون ماتم میگرفتم. اما عاشق آمدن به خانه آبا بودم چون تو کلی شکلات داشتی. خصوصاً از آنها که شکل حیوانات بود
اما از من میترسید. با اینکه خاله سمیهاش داد و کتک داشت از من میترسیدند چون وقتی کار بد میکردند نگاه سرد میکردم. نه حتی چشم غره، اخم و داد و کتک. نگاه سرد.
الآن هم همین است. خانه عمه خوردنی هست، بُردنی هست اما عمه در برج عاج نشسته، همنشین خوبی نیست. از دروغ الکی و لغو و فحش و بیهودگی بیرار است. خوش نمیگذرد باهاش. کمالاتش را به لقایش بخشیده با هم خوشیم.
این منم. نچسب و رک و جدی گیرنده جهان. دانای در برج سفیدش نشسته. بینهایت بخشنده و دست و دلباز اما، بی همنشین.
کآش در برج بلندم ملاقاتت میکردم. در یکی از چهار مرتبهای که روزانه به دیدارمان میآیی و همنشینی میکردی، تمام میشد تنهایی و جهان بیهودگی. بازندهای که منم.
بی عشق.
*فعلاً همان عطار
سلام سوسن عزیزم
من هم گاهی از بی عشقی در این دنیا دلم به تنگ میاد سرشار از عشقم اما کسی پذیرا نیست جذابیتی برای همدمی و همنشینی ندارم اطرافیان حق دارند به قول همسرم به زور تحملم می کند چون خودم و افکارم بوی مرگ میدهند
اما من تازگیها خصوصا از وقتی با وبلاگ تو عجین شدم موقعی که دلم از اطرافیان میگیرد قلبم را با تمام وجود نذر نگاه پیامبر عزیزم و اهل بیتش میکنم حتی سختی زندگی با همسر را به عشق همنشینی با حضرت زهرا تحمل میکنم من که لیاقت همنشینی ندارم اما همین که نظر بهم کنند دلم سرشار از عشق میشود
چندروز پیش گفتم وقتی خدای به این عظمت که عاشقانه ما را دوست دارد انسان عشقش را برنمی تابد من حقیر کی هستم که عشقم را پذیرا باشند و همینطور به خیانت زن امام حسن علیه السلام که آنهمه تجلی عشق و نور را ندید
همیشه هرروز به یادتم