از شنبه گذشته تقریباً قرار گذاشته شده بود که من این جمعه که گذشت، بروم روستای محل زندگی خواهر بزرگم. در واقع از حدود ۱۰ ۲۰ سال گذشته که یواش یواش بعد از بازنشستگی شوهر خواهرم آنجا زمین گرفتند و توسعه دادند، ما نرفته بودیم ببینیم اصلاً کجاست چه شکلی است.
به خاطر روز طولانی که در دانشکده دندانپزشکی گذرانده بودم و بدنم خیلی درد میکرد. مردد بودم. ولی ذوقی که در صدای خواهرم حس میکردم باعث شد که تصمیم بگیریم برویم.
صبح زود باران گرفت با این وجود خواهرزادهام گفت که اشکالی ندارد و زدیم به دل جاده. در حالی که در صندلی عقب دراز کشیده بودم به خواب عمیقی فرو رفتم و هیچ چیزی از جاده را ندیدم، وقتی بیدار شدم که شنیدم خواهرزادهام تلفنی به همسرش میگوید رسیدهایم به جایی که تو همیشه میگویی مثل شمال است، و کمکم برای امیر توضیح میداد اینجا فلان است اینجا بهمان است و این شکلی فهمیدم که رسیدیم.
آنجا هم بارانی بود. با خدا گفتم من بعد از مدتها آمدهام بیرون. آمدم دیدن خواهرم. میشود باران نبارد؟ و خب چند ساعتی که آنجا بودیم تقریباً نبارید و من دقایقی را در مزرعه و باغ درختان آنها گشتم. جای نگهداری گوسفندها، بوقلمونها و مرغها را دیدم. گربهها و سگها را هم. اینکه درختهای سیب و هلو و گیلاس کدام طرفند و خواهرم از کجا بابونه میچیند و برای من خشک میکند را همچنین.
حالا هر وقت با هم تلفنی صحبت کنیم میتوانم تصور کنم که روزش را از کجای آن مزرعه شروع کرده. کجاست و مشغول چه کاری است. حس دور قشنگی را دوباره مزه مزه کردم. بعد از نزدیک ۷ سال مسافرت رفته بودم هر چند خیلی کوتاه و هر چند با تماشای اندک.
خیلی خوب بود و من ممنونم از همه و از خدا که در ساعاتی که آنجا بودیم فرجهای داد تا بدون خیس شدن زیر باران، چرخی در طبیعت واقعی بزنم. خیلی واقعی.
پشت این تخته سنگها پرتگاه است.من هم شنیدم مثل شما.