دیروز ساعت یک و نیم ظهر برای عصب کشی وقت گرفته بودیم. به لطف همکاران معطلی نداشتیم اما کار خیلی طول کشید و حدود ۴ ساعت بیرون بودم. به قدری خسته هستم که دلم میخواهد حتی حرف نزنم. مثل یک تکه سنگ افتادهام و بندبند بدنم درد میکند و مسکن هم افاقه نمیکند.
چند روز پیش که امیر ناخنهایم را کوتاه میکرد بهش گفتم کاش وقتی آدم به بیماری ناتوان کننده مبتلا میشود، دیگر ناخنهایش بلند نشود موهایش بلند نشود یا مثلاً الان اضافه میکنم دندانهایش خراب نشود. البته همان لحظه گفتم ما غلط میکنیم در کار خداوندی شما دخالت بکنیم. صاحب اختیار شمایید که صاحب ملک شمایید.
که البته باز غلط کردیم و دخالت نمودیم. انگار ذهنمان علاوه بر گنجشک، گرگ هم هست.