می‌ترسانی‌ام تو!

امشب می نخواهم نوشید… بگذار باده ها را خالی کنند؛ شکمهاشان دریده باد! من چشم خواهم دوخت به سپیده که کی بر خواهد آمد… همه اسبها را سر خواهم برید!!!…همه درختها را خواهم سوخت… اگر باشد همه درودگران را نیز… خداوند پاسدارم باشد…مرا نترسان!!!‌  

می‌گذارم بشناسی‌ام!

من که گفته بودم از من نپرس!…عادت ندارم دوبار تکرار کنم…من…از تو ناشناخته ترم!!!می دانی یعنی چی؟…آه بله!تو می دانی…دانستن روش زندگی توست…ندانستن مال من… توی تنهایی قد کشیدن کار من است…در تنهایی عاشق شدن…در تنهایی زندگی کردن…در تنهایی تنها شدن!…تنها…تنها…این کلمه گیجم می کند…تن ها…این که بیشتر اسم جمع هست تا یه توصیف…یه قید…یه…Continue reading می‌گذارم بشناسی‌ام!