می‌گذارم بشناسی‌ام!

من که گفته بودم از من نپرس!…عادت ندارم دوبار تکرار کنم…من…از تو ناشناخته ترم!!!می دانی یعنی چی؟…آه بله!تو می دانی…دانستن روش زندگی توست…ندانستن مال من…
توی تنهایی قد کشیدن کار من است…در تنهایی عاشق شدن…در تنهایی زندگی کردن…در تنهایی تنها شدن!…تنها…تنها…این کلمه گیجم می کند…تن ها…این که بیشتر اسم جمع هست تا یه توصیف…یه قید…یه بند!بند بند همه تن هایم!من تنهایم!

***
بیچارگی من و تو…مثل دو ستاره دور از هم کنار هم…آسمان را نگاه می کنی؟جایی در آسمان داری؟آسمانی که من هر شب نگاهش می کنم آبی نیست…ازرق است…پر از چیزهایی که می گویند ستاره اند…چیزی هم جز این نیست اما…اینها فقط در ذهن من اند…وجود خارجی ندارند!یکی بارها این را تکرار کرد تا شد فیلسوف!…

***
می دانی آخرین بودن چقدر سخت است؟تا بحال حس کردی که کسی نمی شناسدت؟!شاید حس لذت بخشی باشد من خودم وقتی می گویند نمی فهمندم کف می کنم…اما…می دانی نبودن توی جمع بچه های هم سن و سال اینکه بازی ات ندهند چقدر تلخ است؟می دانی؟؟؟…می دانی توی مدرسه تنها با نیمکت و صندلی رفیق بودن،تحقیر شدن به خاطر آنچه آنهای دیگر دارند و تو نداری یعنی چه؟؟؟…می دانی؟…می دانی بودن بین کسانی که از تو خوشبخت ترند،همنفس آدمهایی شدن که«پایگاه اجتماعی»اشان زیر بنای هزار هزار متری اش را قبای تنشان کرده اند و دستهاشان بوی کرم فرانسوی می دهد و توی جیبهاشان پر است از سیبهای لبنانی و آنوقت تو نشسته ای بین این همه تفاله ارجمند نبردی نابرابر خردت کند یعنی چه؟؟؟

***
نمی دانی!!!
نگو که می دانی!باور نمی کنم…همه اش ادعاست…تها یک رویاست…من اما لمسش کرده ام!!!…چشم دوختم به دهن معلمهای  که یا باید خوشگل بودم یا خوش تیپ تا بیست هایم مداد رنگی بشود برایم!من یک عالمه مداد رنگی داشتم توی خوابهایم…مداد رنگی هایی که هر چه می تراشیدمشان تمام نمی شدند…وقتی اسمم از طرف ناحیه برای مدارس تیزهوشان رفت توی بولتن مدرسه…میخ شده بودند جلوی دفتر که…من بازهم باید نبرد می کردم…تنها نبردی که داشت خردم می کرد…کاش اسمم آنجا نوشته نمی شد…نشستن روی نیمکتهایی که بوی اودکلن هایشان چوب را هم مست کرده بود که قلقلکم می داد تا خودارضایی کند برای منی که…می دانی یعنی چه؟؟؟…نمی دانی…نگو که می دانی!

***
خرابش کردم…من فقط یازده سالم بود و حتی نخندیده بودم…که می گویی چقدر اروتیک می خندم!…اسمم گم شد بین اسم اون همه دخترهای خوشبختی که…از من شایسته تر بودند…همین!!!
می نوشتم اما…نمره ها را به حساب سطرهایی که پر می شد می دادند!من همیشه سیزده می گرفتم!چون خطم ریز بود و البته آدم پرحرفی نبودم و صد البته هنوز «غر»زدن آموخته ام نشده بود…خطم را درشت کردم و بین نوشته ها هی فاصله انداختم و صفحه پر شد و شدم بیست!!!
این که سیزده بشوم یا بیست مهم نبود مهم این بود که سروقت بروم مدرسه و دیپلمی چیزی بگیرم و بعد مثل بقیه شوهر کنم و بروم سر خونه و زندگیم!…اینکه زبان خارجه ام از سیزده بالاتر نمی شود مهم نبود مهم…قبولی خرداد خر بود!

***
مهم ظهرهای آفتاب سوزی بود که برادرهایم زیر سایبان طاق تاکمان بخوابند و من بروم توی اطاق داداشی و کتابی بردارم و بخزم زیر میزش و هی ورق بزنم ورق بزنم ورق بزنم…«تهوع»بود…به گمانم!…نمی فهمیدم این آنتوان روکانتن چه مرگش است که همه اش تهوعش می گیرد و از این همه زن چه می خواهد!!!..چرا ساعت «سه»عصبانی اش می کند…چرا از آیینه بیزار است…همین مهم بود
که دارم سارتر کوفت می کنم!

***
سه ردیف بود پر از کتابهایی با جلدهای سیاه…با عنوانهای سفید. چقدر دلم می خواست بدونم داداشم چرا نمی ذاره کسی اونها رو بخونه…چرا اسمشون رو هم نمیارن…چرا خواهرم میگه اونها رو قبلا چال کرده بودند جلوی در خونه…فقط می خواستم بدونم مگه چی دارن اونها؟…همه را خوندم!!!و هنوز سیزده سالم بود!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.