نمیلافم ور بلافم همچو آب نیست مرا از مرگ آتش اضطراب … ـــــــــــــــــــــــ میگوید من نمیشناسم؟!، میگوید از سمت راست برویم و میگویم باشد. خیلی خستهام، خیالم که بنشینم کمی روی نیمکتهایی که همیشهی خدا سبزند و کمی بخوانم و کمی اگر شد، میگویم پس چرا نمیرسیم؟ میگوید پشت همین پیچ … میگوید آن پژو را…Continue reading چشمهایم مالِ تو!
ماه: اردیبهشت ۱۳۸۵
کاش بیشتر … کاش بهتر …
… وقتی، اوباتالا، بیگناه به زندان افتاد، در سرزمین « شانگو »، قحطی شد! قحطی، هفت سال ادامه داشت، و مردم چیزی برای خوردن نداشتند. دانهها و غلهها، آفت دیدند. زنان، همه سقط جنین کردند، و از هر سو، صدای ناله و فغان و شکایت، برخاست. شانگو، برای چارهجویی، پیش « بابالاوو »، روحانی غیبگو،…Continue reading کاش بیشتر … کاش بهتر …