… وقتی، اوباتالا، بیگناه به زندان افتاد، در سرزمین « شانگو »، قحطی شد! قحطی، هفت سال ادامه داشت، و مردم چیزی برای خوردن نداشتند. دانهها و غلهها، آفت دیدند. زنان، همه سقط جنین کردند، و از هر سو، صدای ناله و فغان و شکایت، برخاست.
شانگو، برای چارهجویی، پیش « بابالاوو »، روحانی غیبگو، رفت. روحانی گفت:
ـ مرد پیر بیگناهی … در زندان توست! بیگناه را رها کن، تا بلاها، از سرزمین تو دور شوند! …
داستانی از یوروبا – نیجریه
یولی بایر/آفریقا، افسانههای آفرینش/ ناشر: مطبوعاتی عطایی/تهران – مهر۱۳۵۴
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی کفشهای سبز اتاقعملی را که هنوز، دو هفته نشده بود خریدنشان؛ دزدیدند، خیلی دلم سوخت، از رنگ سبز مدلی که انتخاب کرده بودم، همین یکی مانده بود، بهمن همین پارسال بود … وقتی برایم پیدایشان کرد، گفتم برایتان چیزی میخرم، …
قد کوتاهی دارد نسبتاً، با چشمهایی که اگر پلکهای بالایی آنطور پف نمیکردند، درشت و زیباتر بودند. نمیدانم لکنت زبانش از گوشهی راست لبش است که کمی متمایل است به بالا، یا این تمایل به خاطر لکنت زبانش است، وقتهایی که زبانش گیر میکند، لبش با وضوح بیشتری کشیده میشود بالا. طرز صحبتش، آن دلتنگیاش برای صحبت کردن، برای آدمهایی که نه وقتش را دارند و نه حوصلهاش را، خسته کننده میشود گاهی، حتی وقتی که دلم میخواهد اما نمیتوانم که به درد دلهایش گوش بدهم. نمیدانم، آن لحظه که زبانش میگیرد، اصلاً دلم نمیخواهد همصحبتش باشم …
اولین باری که داستان زندگیاش را شنیدم، چهار سال پیش بود، نزدیک چند ماه از آمدنش به اتاق عمل نمیگذشت، صورت بزرگ با آن پوست سفید ککومکی، زبانی که گیر میکرد و ناتوانیاش در ادای برخی حروف، آنقدر جالب به نظر نمیرسید، تا بخواهم، کمی به حرفهایش گوش بدهم، تا روزیکه، هدنرس بخش، با او خلوت کرده بود توی اتاق استراحت. بعد از ظهر بود و بهجز هدنرس، من، دو تا دیگر از همکاران و او، کسی نبود، مثل همیشه کنار پنجرهی راهروی اتاق عمل، داشتم کاغذ سیاه میکردم که، سکوت راهرو، مرا کشاند به اتاق استراحت. خانم دربا، داشت به حرفهای او گوش میداد. زن همچنان زبانش گیر میکرد و آنقدر دستهایش را تکان میداد تا صدا از گلویش بپرد توی دهانش، زبانش را انگار باید با تکان شانههایش به کار میانداخت، چشمهایش خیس بودند و گاهی سرش را برای بیرون دادن آهی تکان میداد، خانم دربا، انگار که بخواهد حرفهایش را ترجمه کند، دوباره تکرارشان میکرد، سرگذشت خودش را هم قاطی قصهی او میکرد و من هنوز نفهمیده بودم ماجرا از چه قرار است. آپارتمان سه طبقه، مستاجر، زن، مرد، بچهها … طلاق …
با شوهر و چهار تا بچهاش، توی خانهای سه طبقه در قسمت مرفهنشین تبریز، زندگی شیرینی داشت. مردش، که هنوز مطمئن نیستم چه سمتی داشت، توی دادگستری مشغول بود. روزی که زن و مرد مستاجر آمدند توی خانهاش را هرگز فراموش نکرده بود. هر دو معلم بودند، و یادم نیست چند تا پس انداخته داشتند، مهم نیست، هست؟! مهم این است که، هنوز سال تمام نشده بود که، زن مستاجر شده بود هوویش …
شاید قصهی زندگیاش را بارها و بارها بعد از آنروز، شنیده باشم، لکنت زبانش را تحمل کرده باشم، خیسی خجول چشمهایش را و دستهایی را که دیگر چنگ شدهاند به دامنش، از بس که تی کشیده است، خون پارو کرده است، و کثافت لخته شدهی زیر پاهایمان را … حسرت را توی چشمهایش، وقتی از آرتروز گردنش ناله میکند … وقتی از بیسرانجامی سه دختر و یکی پسرش میگوید، وقتی از خانهای حرف میزند که دیگر نیست، آب شده است و رفته است زیر خاک، یا هم دودی در هوا، از زنی که همهی یک عمر جمع کردههایش را به باد داده است، به خجالت چشمانم گره میزنم، وقتی توی ریکاوری پهلوی خانم برزینپور گیرم میآورد و در حالیکه لب پایینیاش را میگزد و لبخندزنان پیش میآید، که بگوید: « این چه کاری بود خانوم جعفری؟! مگه قرار نبود یک جفت جوراب بخری؟! » شانه بالا بیاندازم و بگویم: « نه! من گفتم یه چیزی میخرم براتون، نگفتم چی! » … خوشحال میشوم وقتی، میآید و کنار میز کامپیوتر، در حالیکه دستمال نمدار را میکشد به صفحهی مونیتوری که دارم نگاهش میکنم، خندان میگوید: « خانوم جعفری! همان دیروز سرم کردم، از اینجا هم رفتم یکراست مراسم عقدکنان … خوش یمن ِ … » و دلم میخواهد بداند، اگر، نگاهش نمیکنم، برای این نیست که دوست ندارم همصحبتش باشم … برای این است که پیش خودم میگویم: « کاش بیشتر … کاش بهتر … »
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* هان! دلم تنگ است برایت … میان این همه هیچکس … بهخاطر هیچکس، همه کسم را باختم؟