خوب است! اینکه من آن داستان مولوی را بلدم، داستان فیل درون تاریکی را و مردمانی که «کورکورانه» در صدد درک و فهم موجودی بودند که برای عدهای شبیه بادبزن بود و گاه ستونی عظیم و گاه ــ البته که اینرا مولوی از قلم انداخته است ــ آلت تناسلیی بسیار بزرگ! نماینگر شهوتی عظیم و شاید عاجهایی که…Continue reading ۳۷
ماه: آذر ۱۳۸۷
فاصبر تبرم! فاصبر!
«فَاصبر عَلَی مَا یقولون … » و بر آنچه میگویند صبر کن … سوره ق آیهی ۳۹ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قادر را که آوردند، خان هنوز برنگشته بود. سلیمان بود و نرگسخاتون. مرادعلی از پلّهها یک نفس دویده بود بالا و فریاد زده بود«لاالهالاالله». نرگسخاتون نشسته بود جلوی آینه و داشت موهای حنایی رنگش را میبافت که…Continue reading فاصبر تبرم! فاصبر!
من میرم گم میشم تو جنگل خواب …
۱. ظهر دو ساعت زودتر محل کارم را ترک میکردم، بچهها پرسیدند کجا میرم؟، گفتم:«دارم میرم استقبال رفسنجانی!» بچهها با تعجب که نگاهم کردند گفتم:«میخواستم بگم احمدینژاد گفتم رفسنجانی! لابد داشته صحبتم(شما بخوانید غیبتم) را میکرده!*» * وقتی به اشتباه اسمی را به زبان میآوریم، اعتقاد این است که صاحب اسم به یادمان بوده، یا…Continue reading من میرم گم میشم تو جنگل خواب …