۱. ظهر دو ساعت زودتر محل کارم را ترک میکردم، بچهها پرسیدند کجا میرم؟، گفتم:«دارم میرم استقبال رفسنجانی!» بچهها با تعجب که نگاهم کردند گفتم:«میخواستم بگم احمدینژاد گفتم رفسنجانی! لابد داشته صحبتم(شما بخوانید غیبتم) را میکرده!*»
* وقتی به اشتباه اسمی را به زبان میآوریم، اعتقاد این است که صاحب اسم به یادمان بوده، یا در حال «غیبت» کردن از ما بوده!
۲. من چقدر از این سریال «هویت» بدم میآید! با آن فیلمنامهی آشغال و آن فیلمبرداریی تهوعآورش که آنقدر زوم میکند توی صورت هنرپیشهها که موهای تونل دماغهایشان توی ذوق میزند! سرگیجه میگیرم و بالا آوردنم میآید!
۳. امروز توی استخر، یاد Juliette Binoche توی فیلم آبی از مجموعهی سه رنگ Kieslowski افتادم، سرم را بردم زیر آب و زانوهایم را بغل کردم … ششضلعیهای کوچک آبی رنگ کف استخر، سنگینی و فشار آب … سبکیی عجیب خودم و زهدانی که آفریده بودم … حس غریبی داشتم.
۴. من دیوانهوار شیرینیی ناپلیونی دوست دارم! از خوردنش به شدت لذت میبرم. خصوصاً اینکه دوستی که به مناسبتی برای همکاران شیرینیی مشهدی خریده بود، یک تکهی بزرگ ناپلیونی تکی برای من گرفته بود و من با چه ذوقی بعد از مدتها، جشنی برای ذائقهام گرفتم!
ممنونم آرزوی عزیزم. ممنونم!
۵. روبهروی هم نشسته بودیم و چشمهای سرخ از اندوه و گریهی هم را تماشا میکردیم … من داشتم دلداریاش میدادم یا او دلداریام میداد؟ کدامیک میدانستیم این سفر اینقدر بیانتها باشد؟ یا هم اینطور منتهی به درد؟ چند سال میشد که بعد از هادی نشنیده بودم این زن اینطور بخواند؟ چند روز بیشمار بعد از آن بعد از ظهر شوم؟ آن یکشنبهی آخر تیرماه هشتاد و دو که دوشنبهاش او را هر چه منتظر ماندم … دیگر بازنگشت.
و زن مدام بخواند: «گل گلدون من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
گل شببو دیگه شب بو نمیده
کی گل شببو رو از شاخه چیده؟
…
من مثل تاریکی
تو مثل مهتاب
…
گل گلدون من
از تو تنها شدم
چو ماهی از آب …»
۶. به زمین گفتهام گرم بگیرد … به آسمان گفتهام گرم بگیرد … به چشمهایم گفتهام تو را سیر ببینند … به دستهایم گفتهام از لمس حضورت واهمه نداشته باشند … به قلبم گفتهام … زودتر از من بگوید:«سلام!» وقتی فردا صبح که شد، تو مهمان من شدهای!
۷. ادامهی داستان را در ادامهی مطلب بخوانید …
۳۵
از دور مرتع سرسبز قهرمان خان که پیدا شد، هرمز الاغ را نگهداشت و نگاه سلیمان کرد. چشمهای سلیمان هم آمده بودند و داشت میلرزید. وقتی ایستادند سرش را بلند کرد و نگاه مرتع کرد. هرمز زل زده بود به خاناوغلی و افسار را لای انگشتانش میپیچید. تکانی به خودش داد و خودش را از روی حیوان کشید پایین، دستش را گذاشته بود روی شانهی لاغر هرمز و چشم از مرتع برنمیداشت. هرمز شانهاش را کشید و رفت سمت الاغ و خودش را انداخت روی پالان و سر حیوان را چرخاند و بیخداحافظی حیوان را هی کرد سمت آسیاب. سلیمان سکندری خورد و افتاد و نگاهی انداخت به پاهای کوتاه حیوان که توی تاریکی تاخت میرفت. تن لاغر هرمز محو و مات شده بود و روبهرویش شعلهی نارنجی کوچکی داشت توی تاریکیی مرتع فرو میرفت.
از زور سرما و گرسنهگی از خواب بیدار شد، خودش را کنار نردههای مرتع خیس و سرمازده یافت. خروسهای خانه داشتند حنجرهاشان را تیز میکردند و صدایشان با نسیم تا خود کوهپایهها را سیر میکرد. صدای پا که شنید برگشت پشت سرش، کهر داشت سم میسایید لای یونجهزار و پرّههای بینیاش میلرزید و بخار سفید میزد بیرون. عضلات سینهاش زیر پوست کهرباییاش ریز ریز میلرزیدند و چشمهای درشت سیاه رنگش زل زده بودند به سلیمان. روی آرنجهایش نیمخیز شد و لبخند زد، کهر آمد بالای سرش و با پوزهاش را مالید به صورت سلیمان، دستهایش را انداخت دور گردن حیوان و موهای زبر و معطر اسب را بو کشید. گریهاش گرفت و هقهق زد زیر گریه.
پدر از وقتی گاومیش زردشان از بالای کوه افتاد و تلف شد، دیگر خان همیشگی نبود. یا مینشست توی پنچدری و دود چپق و قلیان را از لای سبیلهای کلفت روغن مالیدهاش میداد بیرون یا سوار قیزیل میشد و میرفت اهر سر بساط قمار. وقتی رسید جلوی پلهها، مباشر داشت از سمت طویلهها میآمد سمت عمارت. سلیمان را که دید گل از گلش شکفت و دستهایش را بالا برد و با صدای بلند سلام کرد. سلیمان نشست روی پلهها و با سر جواب سلامش را داد. هنوز لرز داشت و گرسنهاش بود. بویی از مطبخ بلند نبود و صدای نرگسخاتون از سرسرا بلند بود که ایاخچیها را صدا میکرد. عروسش حامله بود و بوی غذا بلند نبود و نرگشخاتون دلخور بود. مباشر اسبش را از مرادعلی گرفت و نزدیک سلیمان که رسید و شصتش خبردار شد، سری تکان داد و به مرادعلی اشاره کرد خاناوغلی را ببرد بالا. ظاهرش به مستها نمیخورد ولی حال خودش را نمیدانست و روی پا بند نبود. داشت میلرزید و چشمهایش را نمیتوانست باز کند. مباشر پرید روی اسب و رفت. مرادعلی زیر بازوی سلیمان را گرفت و از پلهها برد بالا، نفس سلیمان را بو کشید و مردد لبهایش را کج کرد و چشم به آسمان بلند کرد. نرگسخاتون چشمش به سلیمان که افتاد زانوهایش وا رفت. رنگش پریده بود و آنطور که آویزان مرادعلی شده بود، یاد قهرمانخان افتاد. دستهایش را گذاشت روی سرش. مرادعلی گفت:«فقط خستهست خاتون! نفسش بو نمیده!» وقتی روی تخت درازش کردند، بازوی خاتون را گرفت و دستش را گذاشت روی شکمش. مادر که متوجه نشد، انگشتانش را جمع کرد و برد سمت دهانش و ادای لقمه را درآورد. خاتون خندید و کنار تخت نشست. مرادعلی رفت سمت مطبخ.
ماهرخ نشسته بود روی صندلی پدر و داشت عکسهای مجله را تماشا میکرد. موهایش را جمع کرده بود و بسته بود و سرش را آنطور که خم کرده بود، با آن گردن سفید و لباس قرمز با گلهای سفید که به تن کرده بود، یاد یکی از عکسهای توی مجله افتاد. رفت نشست توی پنجدری و زانوهایش را خم کرد و سنگ را گرفت توی دستهایش. سکینه توی حیاط نشسته بود توی آلاچیق و داشت انگور میخورد. سکینه هم قشنگ شده بود و گوشت که آورده بود و لباسهای مخمری که میپوشید شبیه نرگسخاتون شده بود. موهایش را هنوز هم میبافت و بالای پیشانیاش گره میزد و قهرمانخان را که میدید قایم میشد. حبّههای درشت عسگریها را میگذاشت توی دهانش و چشمهایش را میبست و مزهی ترکیدن انگور توی دهانش پخش که میشد لبخند میزد. چوپانها داشتند رمه را میآوردند، آسمان داشت قرمز میشد و صدای رمه سنگینتر میشد. نزدیکتر که میشدند بویشان همراه صدایشان میپیچید توی حیاط. دور دستتر، زمین سرتاسر طلایی شده بود و پای کوه خوشههای کوتاه جو، رگههای نقرهای زده بودند توی زردیی خرمنها. سرش را تکیه داد به در و نگاه ماهرخ کرد. ماهرخ سوگلیی خان بود و آنا صدایش که میکرد قند توی دلش آب میشد. وقتی خان گفت ماهرخ را میخواهد بدهد به قادر، تنش لرزیده بود و ترسیده بود. قادر قدش بلندتر بود و هیکلش دشتتر و از وقتی مادرش رفت تهران، خیلی بعد از اینکه عمو خودش را آتش زد، قادر را آوردند و نرگسخاتون تر و خشکش کرده بود و بزرگ که شده بود، شده بود بلای جان سلیمان. ماهرخ ولی قادر را دوست داشت. ماهرخ قشنگ بود و سوگلیی خان. حالا که قادر شده بود دامادشان دیگر باورش شده بود که خان هیچ علاقهای به او ندارد. قادر هم میشد سوگلیی خان و سلیمان از چشم میافتاد. لبهایش را به هم فشار داد و هوا تاریک که شد، صدای گرگها را شنید. ترس ریخت توی دلش و چشمهایش بیرنگ شد. ماهرخ داشت نگاهش میکرد که نرگسخاتون آمد توی سرسرا. سلیمان گوشهایش را تیز کرده بود سمت دشت و رگهای گردنش تیر کشیده بودند. رنگش پریده بود و دانههای درشت عرق نشسته بود پشت گردنش.