پدر زودتر از این موقعها دست به کار میشد و شاخههای پیر درختانِ حیاط را هرس میکرد. درخت تاک و سیب و توت و آلبالو و انار و انجیر. از تمام آن درختها، آلبالو و انجیر و انار مانده است. حوض و دور و برش انباشته میشد از شاخههای بیجان. میرفتیم و بغل بغل جمع…Continue reading سور چهارشنبههای خانهی پدری …
ماه: اسفند ۱۳۹۰
از هوسهای مباح!
آخرهای اسفند که میشد، از مردی که کنار پست تقسیم برقِ نبش خیابانی که از چهارراه نماز میرود سمتِ سه راهی امین بساط داشت و خودکار و سیگار و باتری و تقویم جیبی میفروخت، تقویم جیبی پارس میخریدم، با جلد قرمز. از سال ۷۹ تا به گمانم ۸۴. یعنی تا وقتی که بنا به صلاحدید…Continue reading از هوسهای مباح!
هوای گریه با من …
زرمان این روزها از به همین سادگی عکس میگذارد توی وبلاگش و من این روزها دارم به «به همین سادگی»ها دچار میشوم. همان رخوت و بیتفاوتی و در عین حال حرارت و شوق … میدانی؟ خستهام. یکجور خستگی و بیزاری که میدانم خودت هم این روزها مبتلایش هستی. مگر میشود وقتی دلشوره میگیری قلب من…Continue reading هوای گریه با من …
شیدای عزیزم، سلام!
پیامک میزنم: سلام، صبحتان بخیر. شاید مرا یادتان نباشد ولی من همیشه به یادتان بودم. جعفری/ اتاق عمل الزهرای تبریز. زمان به کُندی میگذرد، منتظر حدیث هستم تا بیاید برویم کلینیک توانبخشی. موبایلم زنگ میخورد. همان صدا و همان مهربانی. میگوید چطور ممکن است یادم برود. چطور ممکن است؟ از تمام بچهها، مریم و فاطمه…Continue reading شیدای عزیزم، سلام!
The Burning House
خوب حقیقتاً به قول امیر وقتی خانهی آدم آتش بگیرد، شاید چیزی مهمتر از جانش نباشد که بخواهد نجات بدهد. مسلماً فرصت برای نجات دادن این همه [آنچه در عکس مشهود است] وجود نخواهد داشت، ولی از آنجا که غالب این اشیاء در کیفم قرار دارند، بنابراین، امکان اینکه حقیقتاً تمام آنچه اینجا مشاهده میکنید…Continue reading The Burning House
رامون عزیز سلام!
اولین بار که دیدمش، داشت برای دخترها، خواندن نوار قلبی یاد میداد. مربی نبود ولی کارش آنقدر خوب بود که اجازه داشت به دانشجوها کار یاد بدهد. من نرفتم داخل اتاق. بیرون منتظر بچهها ماندم. تخس بودم و او زیبا بود و من از مردهای زیبا دوری میکردم ـ آن روزها ـ و میدانستم ـ…Continue reading رامون عزیز سلام!
این همه هادی کوچولو توی شهر هست؟
نمیدانم چرا ولی حس کردم میشناسمش. آن چشمهای ریز و شرمو را. داشت چیزی میخورد که دید نگاهش میکنم گفت سلام. گفتم چند؟ دستهاش هنوز توی جیبهای کاپشنش بود، گفت سه تا هزار تومن. گفتم سه تا میدی؟ سه تا بستهی جلوی دستش را روی هم گذاشت که گفتم خوشگلهاش را بده، گفت همهشان خوشگلند.…Continue reading این همه هادی کوچولو توی شهر هست؟