باز باران، با ترانه …

قرار بود چشم‌هایم را ببندم. بوی ماکارونی بدون گوشت پیچیده باشد توی خانه‌ات و من گوشهایم را هم گرفته باشم. دیگر چه؟ قرار دیگری نداشتیم با هم؟ قرار اینکه زنده بمانی؟ که روزی برگردی ـ حالا دیر یا زود فرقی می‌کند؟ ـ پیر شده باشیم. توی پارک روی نیمکت سبز رنگی قرار گذاشته باشیم. هوا؟…Continue reading باز باران، با ترانه …

خوشبختی

احساس خوشبختی، آنطوری که هست نه آنطوری که می‌خواهی باشد گرم و مطبوع است. می‌خزد زیر پوستت و می‌سُرد می‌رود تا سرتاسر وجودت. چشم‌هایت را می‌بندی و می‌گذاری هوا روی تن‌ت سنگین شود، هلت بدهد و بچسباندت به دیوار. به زمین. خوشبختی، آنطوری که هست و نه آنطوری که می‌خواهی سبک و ساده و صمیمی…Continue reading خوشبختی